آرام جانم **ایمان**آرام جانم **ایمان**، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

ماه پنجم زندگی ایمان کوچولوی ما

توپولی ریزه میزه   توپولوها: ایمانو ماهان   عااااااشق این عکستم که بعد حموم کردنت خاله هات ازت گرفتن تو بغل خودم   خرابکاری و منت کشی خونه بابام (باوای پسرم) بودیم و تو بغل خاله شیرین راحت و آروم نشسته بودی که یه دفعه صدای جیغ ویغ خاله ات بلند شد. مامانی چنان پی پی کرده بودی که از پوشکم زده بود بیرون و دامن و دستای خاله شده بود پیف پیف خاله شیرینت هم همش داد میزد: یکی بیاد اینو بگیرهههههههه خلاصه کلی کولی بازی درآورد   که آخر منم عصبانی شدمو سرش داد زدم گفتم: حالا مگه چی شده؟ تو که ایمانو دوس داری باید این چیزاشم قبول کنی. خلاصه خاله قهر کردو رفت رو پله ها نشست به گریه. منم دلم...
28 آذر 1393

ماه چهارم زندگی ایمانم

 چیهههههه چرا اینجوری نگام میکنی خوووووو؟؟؟ بده میخوام بخندونمت؟!!  گذاشته بودمت رو پامو واست شکلک در میاوردم که بخندی مامان ولی چنان تعجب کردی که خودم واقعا دلم خواست ببینم چه شکلی شدم این لباسو چند تا لباس نخی دیگه رو ماما واست دوخته پسرکم که تابستونا با لباس نخی رااااااااااحت باشی دستش درد نکنه   14 خرداد دعوت شدیم به ویلای عمو مسعودت تو فریدونکنار که تازه خریده بودش و میخواست سورشو بده. خودشم تازه از بانه برگشته بود و برای تو هم سوغاتی یه ماشین کنترلی و یه تی شرت خوشگل آورد  که البته نتونستم تنت کنم چون یقه اش مدل داشت و پسر راحت طلب من اصصصصصلا طاقت تحمل اینجور لباسارو نداشت. این سفر اص...
28 آذر 1393

ماه سوم زندگی ایمانم

یه دست لباس ملوانی واست خریده بودم خیییییییییلیییییییییی دلم میخواست یه عکس خوشگل با اون ازت بندازم نمیشد ببرمت آتلیه چون معلوم نبود کی سرحالی که یه عکس خوب بشه ازت گرفت خوب کوشولو بودی دیگه مامانی. برا همین وقتی دیدم سرحالی لباساتو تنت کردمو با خاله شیما تصمیم گرفتیم یه عکس خوشگل ازت بگیریم بیچاره خاله شیما کلی واست آهنگ گذاشت و باهات رقصد ولی دریغ از یه عکس که خوب از آب دربیادو دیگه صدای گریه تو هم در اومده بود. اون موقع نمیتونستی بشینی که ولی ما تو رو تکیه دادیم به پشتی و نشوندیمت و در کمال ناباوری تو خودتو تو همون وضعیت برای چندین ثانیه نگهداشتی عزیزکم  چنان دستای کوچولوتو مشت کرده بودی که انگار همه تعادلت به دستاته و در حین گر...
28 آذر 1393

دو ماه اول زندگی پسر کوچولوم

یکشنبه 27 بهمن 1392 16 ربیع الثانی 1435 16 فوریه 2014 ساعت 13:20 گرگان بیمارستان مسعود- دکتر سپیده بخشنده نصرت وزن:3900g    قد: 50cm   دور سر: 36cm    بگو ماشالااااااا بوی بهشت میومد با شکوهتر از این لحظه هم میتونه برای یه مرد وجود داشته باشه؟! قربونت برم که از همون لحظه اول با دهن باز به دنیا اومدی ماههای اول دنیا اومدنت همه رو به خنده وا میداشتی با این حرکتت پسرک خوش اشتهای من. هر چی رو به لپت نزدیک میکردیم دهنتو باز میکردی و بهش حمله ور میشدی و میگفتی  هه هه هه ... (با فتحه بخونید) و از می می سیرمونی نداشتی عزیزدلکم قبل دنیا اومدنت مادربزرگ ...
28 آذر 1393