آرام جانم **ایمان**آرام جانم **ایمان**، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

شرح ماه پانزدهم زندگی پسرک موفرفری من

1394/2/26 13:07
نویسنده : مامان فهیمه
451 بازدید
اشتراک گذاری

آری، خنده های تو

بزرگترین آرزوهای من اند

پس شادمانه بخند

بگذار تا برآورده شوند

 

هر چیز کوچیکی تو خونه از نظرت پنهان نمیمونه. راه و روش خراب کردن همه چیزم بهمون یاد میدی نیست ما تا حالا بلد نبودیم خرابشون کنیم همینجوری سالم مونده بود.خندونک پسرک کنجکاو من!!

 

http://zibasazeaisan.blogfa.com/

記号だよ。矢印。下 のデコメ絵文字

خوب شد این کامیونو واست خریدیمااااااا

 

پنجر شده انگارمتفکر


 

تو یکی از جمعه های این ماه من باید سر کار میرفتم و بابایی هم میخواست بره مسابقه اسبدوانی برا همین واسه اولین بار از صبح تا شب تنهایی خونه بابای من موندی پسر گلم. البته یه روز قبلش مامان و بابام و خاله شیرینو ماهان اومدن گرگان دنبالمون.

اون روز حسابی تو حیاط راه بردنت و کلی هم با ماهان پسرداییت و حافظه دخترعموی من خاک و شن بازی کردین. البته فقط ازت فیلم گرفتن و عکسی از اون روز نداری متاسفانه.

مامانم میگه مردی بودی واسه خودت و تا عصر بازی کردی ولی عصر به بعد تازه یاد مامان افتادی و بهانه گیر شدی. شب که منو بابایی اومدیم پیشت اول یه دل سیر بغلم کردی و سرتو گذاشتی رو شونم و 5 دقیقه کامل از این حالت تکون نخوردی. بمیرم برات که چه غمی هم تو چهرت بود.دلشکسته بعدم عین همین کارو واسه بابایی تکرار کردی.

و اما بعد...

به حالت قهر پشت کردی به ما دوتا و هر چی صدات میزدیم هیچ عکس العملی از خودت نشون نمیدادی. قهر بودی و بی محلی میکردی عزییییییزکم...قهر

البته بگم که فرداش حسابی از خجالتم در اومدی و کلا چسبیده بودی به خودم که یه وقت در نرمخندونک

 

دفعه بعد که رفتیم گمیشان عکس بارونت کردم تو حیاط:

عکس گرفتم از تلاشهای مامانمو خاله آی سن تو برای راه بردنت تو حیاط:

 

وهمینطور اصرار تو به نشستنو خاک بازی:

 

حدود یه ماهی بود که ماهانو ندیده بودی، ما که رفتیم خونه مامانم داییتم ماهانو آورد اونجا و تو یه فیلم هندیی راه انداختی که بیا و ببین، اثبات کدی که واقعا دلت براش تنگ شده بود.

ماهان ایستاده بود و تو رفتی و نزدیکش روبه روش رو زانوهات وایسادی و بغلش کردی و سر کوچولوتو گذاشتی رو شیکمش. این صحنه که از دست دوربینامون در رفت چون یهویی بود. بعدم که ماهان نشسته بود اومدی پیشش و سرتو گذاشتی رو پاهاشو خوابیدی. این صحنه رو خاله شیرینت با تبلتش شکار کرد البته چون نور دوربینش تنظیم نبود تاریک افتاد از رو فیلمش تونستم این عکسارو بگیرم هر چند بی کیفیته ولی ارزششو داره.

ما هممون اینجوری بودیم تعجبتعجبتعجبمحبتمحبت

 

هر موقع تو وماهان رو نشه پیدا کرد باید اینجا دنبالتون بگردیم، زیر میز خیاطی مامان بزرگ:

 

یاد ایام...گیج

 

گونی برنجو میذارم تو اتاق خوابی که بخاری نداره و خنکه تا خراب نشه. اینم نتیجش:کچل

بذار اینجام بریزم یکمآرام

 

میخواستیم بریم خونه دوستم سمیه که کفشایی که تازه برات خریدمو هی از پات درمیاری

اینم پسر دوستم اسماعیل.

نمیدونم چرا اینجا خودتو یه پسر آروم و مظلوم نشون دادی و وقتی اسماعیل یک ساله بهت میخواست زور بگه گریه میکردی. شایدم چون خونه اونا اولین بارت بود رفتی غریبگی کردی.

 

و همچنان سریال راه بردن تو تو حیاط مامان بزرگ اینا و علاقه شدیدت به خاکبازی که واست یه تجربه جدیده

 

اینجام مامان من داره بهت یاد میده چجوری سنگ پرت کنی، وقتی یاد گرفتی کلی ذوق کردی.

 

تا ماهانو میبینی بدو میری سمتش ولی ماهان از دستت در میرهزبان نمیدونم چرا روز به روز تو شیطون تر میشی و ماهان آرومتر.

اینم محمد ماهان چش سبز ما

 

خخخخ خوب دایی داره ماشین میشوره. اینقدم تعجب نداره ها.خندونک

 

تنبل خانشاکی

 

اینم یه گوشه از قلدر بازیهایی که سر ماهان در میاری:

نه به اون فیلم هندی ها نه به این قلدر بازیاسوت

 

الهی فدات شم عمه جون چقد تو مظلوم شدی آخه ناسلامتی بزرگتریبوس

 

اینجام که مامانم داره هردوتونو صدا میکنه تنبلی رو گذاشتی کنار و بدو بدو عین جت رفتی پیشش که مبادا ماهان ماماجونتو صاحب شهخنده


اینم از روزهایی که ایمان تو سازمان محل کار پدرو مادرش میگذرونه:

اتاق کار بابا

 

اتاق کار مامان

 

کمدو کشوهای خونه رو کم به هم ریختی حالا نوبت ایناست؟ همه رو یکی یکی تست کردی ولی هیچکدوم باز نشدخندونک

 

خسته شدی حوصله نداری خوابتم میاد ولو شدی رو زمین مامانی

 

محوطه سازمان

 

به قول مری طلا دوست وبلاگیمون:

پسر است دیگر!!! گاهی هم دلش میخواهد برای مادرش دختر باشد...

فدای پسر مهربونو فعالو زرنگم. عین کار منو چند دقیقه بعد تکرار کردی، اول با دستمال صورتیه بعد شیشه پا کن بعدم با دستمال سفیده میز ال سی دی رو تمیز کردی.محبت

بزرگ شدی یادت نره مثل الان کمکم کنی پسر خوشگلمممممم.

 

مامانو بابای من آشپزخونه شونو کاشی سرامیک زدن و هنوز مراحل بعدی بازسازیش مونده بود، این اتاق خالی جون میداد واسه بازی ایمان. داد میزد صداش میپیچید خوشش میومدو همش با زبون خودش شعر میخوند. سرگرمی خوبی واسش شده دل ازش نمیکنه. خخخخخخخ

اینم از عکسایی که خاله جون شیرین ازت گرفته:

 

تو بخواب نازنینم

به جان تمام دلواپسی هایم قسم،

که لحظه ای دیده بر هم ننهم

و نگهبان تمام غزل های بر باد رفته باشم

قول می دهم یک مو نیز از سر قاصدک رویاهایت کم نشود.

 

خیلی خستم مامانی، نگهداری ازت سخت شده برام. حتی برای خرید یه چیز کوچیک هم نمیتونم برم بیرون از خونه چون تورو نه میتونم ببرم با خودم چون سنگین شدی ماشاءا... نه کسی رو دارم که بذارمت پیشش. سر کار رفتنو خونه داریو آشپزیو ... و ... و ...

بعضی وقتا خیلی کم میارم واین فقط نگاه معصومانه و خنده های کودکانه توئه که دوباره بهم انرژی میده.

تا ببینی حواسم پرت چیزی غیر ازخودته مثل تلویزیون، گوشی یا هر چیزی از دستم میگیریشو پرتش میکنی یا خاموشش میکنی و گازم میگیری اساسیییییییی نیشگونم که نگووووووووووو. دعوات کنمم گریه میکنی افتضاح.

نه حیاطی داریم نه پارکی کنار خونه که ببرمت بازی کنی و تو جدیدا عشق بیرون رفتن و خاکبازی. بیرون که میبریمت همش یا میخوای بغلت کنم یا بشینی زمین خاک بازی کنی، هیچ رقمه راضی نیستی راه رفتنو تمرین کنی. انگار فقط خونه واسه راه رفتنه.

مثلا اینجا فضای سرد و گرم کنار خونمونه. هر جا چمن باشه پات قفل میشه انگار.شاکی

یه روز پنجشنبه بابات رفت اسبدوانی گنبد و چون کسی نبود نگهت داره من با خودم آوردمت سر کار. تو اتاقم که راه نمیرفتی یا بغلم بودی یا کف زمین ولو میشدی مینشستی یا چار دستو پا میرفتی.

بعدم کشو کمدای خونه کم بود اینجام...

 

بعدم گریه میکردی بردمت تو محوطه سازمان که اینجام ببین چه قیافه ای گرفتی به خودت. میگی نذارم زمین فقط بغلگریه

آخرم بردمت نمازخونه و اونجا بازی کردم باهات بعدم شیرت دادم تا خوابیدی

ولی چون کف نمازخونه سرد بود سه ساعت تمام رو پام خواب بودی.

 

شروع پارک رفتنهای ایمانم

فدات بشم موش موشکممحبت ببین چجوری جذب بازی بچه ها شدهخنده

 

اینجام داری ها بای میخوری با اشتهای فراوونخوشمزه

 

اینجام نشستن روی میز و سرگرم شدن با ظرف بستنی رو به راه رفتن ترجیح میدیکچل

 

پسندها (4)

نظرات (7)

مامان تانیا
26 اردیبهشت 94 16:37
ایمان حونم خدا حفظت کنه ماشاالله چه قدر نازی عزیزم 15 ماهگیت مبارک باشه خوشحال میشم پیش منم بیاین و برام نظر بدید
ĸoѕαr
26 اردیبهشت 94 17:02
سلام خاله جونم خوشحال میشم بهم سربزنید..
شیما مامی شاهین کوچولو
27 اردیبهشت 94 11:21
ای جوووونم فداش بشم خوردنیه ماشاله با این لباسا چ خوشتیپ شده
مامان فدیا
28 اردیبهشت 94 10:03
عزیزم خیلی کاراش بامزس و خوردنی
خاله آی سن
13 خرداد 94 1:52
ایمان خاله جوون بجاش اون 3 روز که هر دو هفته یه بار میای اینجا اندازه 10 روز بازی میکنی نمی خوابی کههههههه پدرمونو درمیاری
مامان فهیمه
پاسخ
خخخخخخخخخخخ
مامان نيوشا
13 خرداد 94 16:36
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
مــــن
27 خرداد 94 16:04
سلام دوست جونم..من آپم...اگه میشه یه نیم نگاهی یه نظر کوشولویی به من بدین...قربونتون ...نظر یادتون نره