روزانه های پسرک 19 ماهه من
خدا را شکر!
روزها می گذرند و من بزرگ شدنت را تماشا می کنم.
با چشم هایت دنیایی دارم وقتی که زل می زنی نگاهم می کنی، با نگاهت وقتی که کلمه ها را از دهانم می کاوی، با دستانت وقتی ماشینی تمام دنیایش را پر می کند و با صورتت وقتی ذوق که می کنی همه اش می شود خنده، همه اش!
دوستت دارم ها خانه را بی امان کرده اند از خوشی، و دورمان را چشم بدی نگرفته که بر نا نجیبیش لعنت بفرستیم، یا دست کم من هنوز خوش خیالم. تو که هستی چرا نباشم؟!
رویای به راستی پیوستۀ خانه، دوست داشتنت لذتیست که نمیگذارد به کارهایمان برسیم.
کار دنیا فدای یه تار موت عشقم
اومدم با دو مااااه تاخیر
شرمندم مامانی
کارام خیلی زیاد شده چه تو خونه چه تو اداره
یکمم وقت آزاد گیر بیارم دلم میخواد بشینم با تو یه دل سیییییر بازی کنم که بعدها افسوس از دست رفتن این لحظه های ناب رو نخورم. تو هوای مطبوع شهریور ماه هم حسابی پارک بردمت.
اولین باری که دیدم پسر کوچولوم خودش یه گوشه خوابش برده
اون روز تازه از حموم آورده بودمت و مشغول آشپزی بودم و البته به شدت ناراحت یه قضیه ای بودمو فکرم مشغول بود. یه دفعه تصمیم گرفتم یه خوراکی ای بدم دستت که تا آماده شدن نهار گشنت نشه خیلی همینکه سرمو برگردوندم با این صحنه مواجه شدم.
وااای چنان عذاب وجدانی اومد سراغم که نگوووووو. فک کردم از حموم اومدی و زود بهت خوراکی ندادم غش کردی از بس که تا حالا بلد نبودی خودت بخوابی. بی سابقه بود واقعا. بعد دیدم نفس میکشی و بدنتم گرمه خیالم راحت شد که فقط خوابی
یه پارک خوب و دلباز تو چاله باغ پیدا کردم که فواره هم داره. کنار سالن ساراجون دوستم. تو هم عاشق پارکه شدی. معمولا روزای غیر شیفتم به هر بدبختی شده وقت پیدا میکردمو تورو میبردم اون پارکه تا بازی کنی.
تو هم خیلی ذوق زده میشدی و بی هدف فقط میدویدی. برات عصرونه هم میبرم چون اشتهاتم باز میشه بیرون و با میل میخوریش.
پسرک فواره ندیده من
تاب تاب عباسی...
تازه ماشین شارژی کرایه ای هم دارهههههه
ازین صندلی متحرکا که تاب میخوره
به جای آب پرتقال برات شیرعسل گرفتم چه قیافه گرفتی واسه من
از شیرعسل خوشت نیومد بجاش رانی منو از چنگم در آوردی وروجک بعدم ازم خواستی رو این صندلی بنشونمت
بدو بدو کردنات تو پارک رو اشتهات خیلی تاثیر داره مامانی. از پارک که میریم خونه تو راه خوابت میبره از خستگی و دو ساعتی میخوابی و بعد که پا میشی گرسنه ای حسابییی.
اینم نمونش یه بشقاب پر سوپ رو با اشتها خوردی
تو هر دوره به یه وسیله ای گیر میدی که ازش خوشت میادو فقط با اون سرگرم میشی هر جای خونه هم بری دنبال خودت میبریش. الانم گیر سه پیچ دادی به این شیشه پاک کن و دوتا فنجون پلاستیکی. به حرکاتت که دقت کردم فهمیدم اونو به عنوان فلاسک استفاده میکنی
علاقه زیادی هم داری به نشستن رو سکوی آشپزخونه و دستشویی
بازم پارک چاله باغ
چون قرار بود بریم دریا برات یه ست شن بازی گرفتم سر راه پارک: یه فرغون و یه بیلچه و چنگک و یه توپ اسفنجی
ویه خاطره بد تو این روز واسه تو:
از توپ کوچولویی که واست خریدم خوشت اومده بودو تو پارک مینداختیشو خودت دنبالش میدویدی. بعد رفتی کنار فواره و توپتو انداختی تو حوض. بعدم گریههههه که توپمو بگیر برام. یه پیرمرد مهربونی همونجا رو نیمکت پارک نشسته بودو داشت نگامون میکرد. بهم گفت اگه یکم صبر کنی آب توپو میاره لبه حوض، ولی من هر چی صبر کردم توپه دور دورتر شد.
بعد رفتم تا شاید پارکبانو پیدا کنم تا با چوبی چیزی توپو بگیره برامون ولی تو همچنان گریه میکردی. آخر بیخیال شدمو حرکت کردم سمت در خروجی پارک تا برگردیم اسباب بازی فروشی و یکی دیگه واست بگیرم که یهووووو اون پیرمرد مهربونه جلومون سبز شدو توپتو داد دستت و گفت دیدی گفتم صبر کنی آب میاردش.
پسرک خسته از فرط بازی
و امااااااا مسافرت دو روزه ما به فریدونکنار ویلای عمو مسعود بهمراه دوست بابایی آقاصالح و خانومش
جمعه 6 شهریور 1394
پنجشنبه شب دیروقت رسیدیمو خوابیدیم و صبح رفتیم ساحل که دقیقا کنار ویلا بود.
با چه ذوقی رفتیم و جنابعالی حسابییییی زدی تو پرمون.
ترس که چه عرض کنم وحشت داشتی از دریا. تا دریا رو دیدی گریهههههههه شدید و چسبیدن به من. حالا خودت که نزدیک دریا نمیشدی هیچی، منو باباتم نمیذاشتی بریم بماند، دوست بابا و خانومشم میگفتی حق ندارن برن فدای دل کوچولوت که نگران همهههههه بودی.
بذار عکسارو بذارم که ببینی چیکارا کردیم که از دریا خوشت بیاد.
ببین چطوری فرار میکنی از آب
خوب از نزدیک شدنت به دریا که نا امید شدیم گفتیم بریم ست ساحلتو بیاریم بازی کنی که حاضر نبودی رو شن خیس ساحل بشینی و یا حتی انگشت کوچیکتم بهش بخوره.
چهار نفر آدم گنده رو دور خودت جمع کرده بودی و نمیذاشتی جم بخورن.
نقشه بعدیمون برا سر به راه کردنت آوردن استخر بادیت به ساحل و پر کردنش از آب دریا بود که اونم با شکست مواجه شد. چون اولش که اصلا حاضر نبودی بری تو استخرت حتی و بعدشم که به زووووور دلقک بازی ما یه چند دقیقه بند شدی توش.
و خلاصه که آخرشم منو بابات کاملا ضایع شدیم چون تو مسیر کلی در مورد علاقه شدید تو به آب بازی و خاکبازی رو منبر رفته بودیم واسه دوستامون و اونام به چشم دیدن این علاقه شدید تورو
تنها راهی که واسمون موند این بود که ما خانوما بریم تو ویلا با تو و بابایی و دوستش دور از چشم تو برن آب تنی و فردا صبحش هم برعکس
نزدیکای ظهرم عمو مسعود با خانوادش و فامیلای خانومش اومدن طبقه بالای ویلا، نهار مهمون اونا بودیم.
اینجا داری پاستیل میخوری و یکی هم دادی دست محمد حنیف پسرعموت و قبل اینکه بخوره باز از دستش میگیری و خودت میخوری آخر مجبور شدم دخالت کنم تا چندتا دونه هم حنیف بخوره. آخه چون غریبه پیشمون بود خجالت میکشید بچه سرشو بالا نمیاورد از خجالت.
عصر زدیم بیرون و رفتیم جنگل نور، بساط کباب راه انداختیم و تو هم کلی توپ بازی کردی.
میبینی مامانی همه جا دغدغه ام غذای توئه
چون میترسیدم کباب نتونی بخوری کته بردم با خودم و ظرف مخصوص گرم کردنشو
رو ذغال گرمش کردم
و اما نکته این عکس: دوستمون میگفت خسته نباشی وقتی رفتی عکس گرفتی که فقط یه سیخ کباب رو ذغاله
و بالاخره ساعات آخر مسافرتمون، پسر کوچولومون با ساحل آشتی کرد و صدا قهقهه اش بلند شد البته با شن خشک نه خیس
و آشتی با استخر بادیش البته تو حموم ویلا
اینم هنر عکاسی دوستمون که حسابی باهاش رفیق شدی و بازی کردی.
و امااااا ایمان خسته از مسافرت در مسیر برگشت تو ماشین
اینم از هدیه دایی فرهاد که برای عید دیدنی عید قربان اومده بود خونمون البته با تاخیر چون تو عید ما خونه باباجون بودیم.
بدون شرح
یاد ایام
و اماااااااا سرگرمی این روزات شده بازی با چوب کبریت، ساعتها باهاشون سرگرمی. هرجای خونه که پا میذاریم نشونه ای از چوب کبریتات هست.
از دست تو هر چی کبریت میخرم زودی تموم میشه
اینم شیرین کاریاش با ظرف عینک شکل اسمارتیزش
گوشی تلفن یا گوشی موبایل فرقی نمیکنه، ببینی با هرکدوم شماره گرفتم دارم حرف میزنم با قشقرق ازم میگیری و خودت میحرفی. یه ژستایی هم میگیری کاملا جدی و بزرگونه که آدم میمونه حیرون. اینجام داری با مامانم حرف میزنی و ول کنم نیستی.
عشقای ایمان
خوب همراهای جدیدت که کل خونه رو باهاشون دور میزنی رو معرفی میکنم: شیشه پاک کن، پاک کننده چند منظوره و مشکین شوی. به هر بدبختی اینارو از کابینت کش بسته میکشی بیرون.
هیچ کار خطرناکی هم انجام نمیدی فقط باید کنارت باشن اینا همین
یادم رفته بود، این دوتارو هم اگه ببینی و ندم دستت قیامت به پا میکنی:
تو این فلاسک الان پر نمک و چوب کبریته
اینجام که زیارتگاه ملاعلی دانشمنده که با مامانو بابای من رفتیم. از بازارچه اونجا واست این عینکو داشتم میخریدم که دیدم هی دست به وسایل فروشنده میزدی و منم از دستت میگرفتمشون که دیدم ییهو دستتو به زور رسوندی رو میزش و اولین چیزی که دم دستت بود رو برداشتی و در رفتی که من ازت نگیرم بذارم سر جاش که بعد دیدم این جغجغه است و پولشو حساب کردم.
زیر سایه بان نشسته بودیمو یه خانواده دیگه هم کنارمون بودن که یه نینی ناز و شیطون داشتن که تو از دینش کلی ذوق کردی و کنارش نشستی و بهش دست میزدی و نازش میکردی میخندیدی.
البته اولش فک کردیم دختره و کلی خندیدیم سر زن پیدا کردنت ولی بعدش ضایع شدیمو فهمیدیم پسره
اینجام یه پارکه که تو بلوار صیاد تازه ساختنش، تو راه برگشت از خونه پدربزرگت گفتیم یه سرک بکشیم ببینیم چجور جاییه
و باز هم کارمند کوچولوی من...
ازین یه متر جا هی میرفتی بالا هی میومدی پایین. گیر داده بودیاااااا. منم یه لنگه پا کنارت وایساده بودم که نیفتی. خوشت اومده بود ول کنم نبودی. تا میومدم ببرمت گریه و اعتراض
ژستشووو با اون عینک ست گرفتنش
آقای مهندس، یه لحظه اجازه بدین مامانی هم به کارش برسه خوب
فدای اون لبخندای ریز ریزت
اینم دست گل پسر کوچولوی من
موقغ بیرون اومدن از آشپزخونه چون ارتفاعش بالاتر از کف پذیراییه یه دستتو میگیری به لوله گاز دست دیگتم به دیوار. حالا جای اون دستت رو دیوارو ببین
عصرونه معمولا بهت کلوچه یا کیک با آبمیوه طبیعی میدم و تو حین تماشای کارتون میخوری. خیلی کیک و کلوچه و تیتاپ دوست داری مثل مامانت
و جدیدا میری کامیونتو میاری جلو تلویزیون و میشینی روش و گرم خوردن خوراکی تماشای کارتون میشی.
از مزه رب خوشت میاد کلا. اینجا اومدی یه نون برداشتی و با ایما و اشاره حالیم کردی روش رب بزنم و نشستی با اشتها میخوریش.
نمیدونی چقد ذوق کردم از داوطلبانه غذا خواستنت و نون خوردنت.
جیگرررررررر مامان
خدایا ایمان کوچولوی منو عاقبت بخیر کن. الهی آمین
فک میکردم مکعب اشکالتو بلد نیستی. آخه هر شکلی رو از هر جا تونستی جا میدادی. اما یه وقت دیدم درشو جدا کردی و گذاشتی رو زمین و قشنگ داری شکلاشو میچینی یعنی حالت مکعبیش گیجت میکرده وگرنه بلد بودی شکلاشو. آفرین پسر باهوش من
بازم پارک چاله باغ
وااای اینجا گیر داده بودی به پله های سرسره. تازه تا اون بالاهاشم میخواستی بری که بچه های بزرگتر میرن. به زوووور کشیدمت پایین.
برای اولین بار رفتیم جشنواره اقوام ایران تو نمایشگاه گرگان به همراه همکارمون آقای مجیدی نیا و خانوادش
به تو که خییییییلی خوش گذشت. تو اون شلوغی دست مارو ول کردی، بغلمونم نمیومدی و مام میخواستی تنهایی خودت راه بری. سرتو انداخته بودی پایین فقط میرفتی. اصلنم نمیترسیدی.
و بالاخره یه جا از فرط خستگی و پیاده روی زیاد کم آوردی و رفتی نشستی رو سکوی دم در یه خونه روستایی نمادین که اونجا ساخته بودن. صحنه بامزه ای بود.
اینم از عروسک بافتنی که از غرفه استان مرکزی به اصرارو انتخاب خودت خریدی. فدای روحیه لطیف دخترونت بشم من.
راسته که از قدیم میگن کادو رو باید به بچه داد. برای عید قربانت جورابو شلوار خریدیم که وقتی اومدیم خونه احساس کردم جورابه کوچیکه واست. پات کردم ببینم اندازته یا نه که ازم خواستی لنگه دیگشم پات کنم و دیگه اجازه ندادی درش بیارم اینقد که خوشحال بودی از خریدنش. حتی واسه جوراب نو هم ذوق داشتی پسر کوچولوی من.
جالب اینه که تو کلا از جوراب خوشت نمیاداااا
اینم پسرک من در خواب ناااااز