22 ماهگی دلبندم: 27 آبان 94 تا 26 آذر 94
دغدغه روزمره ام
بودن توست... نفس کشیدنت... ایستادنت... خندیدنت...
پسرم، تو باشی و خدا
دنیا برایم بس است.
اثاث کشی عمو مسعود از آمل به خونه استیجاریش تو بندر تا خونه خودش آماده شه.
ازون سکو خوشت اومده بود اونجا نشسته بودی پا نمیشدی
ببین چجوری خرس گنده هه رو نگا میکنی، میترسیدی بهش نزدیک شی.
بازی دوتا وروجک شیطوووون با پشتی های خونه ماماجون
باباجون و ماماجون و دایی فرهاد رفتن سفر بانه و برگشتن، تو این سفر کوتاه چقد دلتنگشون شده بودی.
سرت رو زانوی ماماجون و پات رو زانوی خاله جون شیرین.
اینم از سوغاتی خوشگلت
سوغاتیای منم که محفوظ بود
و اینم از هنر دست ماماجون و خاله جون آی سن
پسر کو ندارد نشان از پدر...
لپ تاپو روشن میکنه، بالشو کشون کشون میاره جلو لپ تاپ، بعدشم لحافشو، بعد دراز میکشه و تلاش میکنه لحافو بکشه رو خودش که ناکام میمونه بچم و این موقعست که از مامانش کمک میخواد بعدشم دوتا دستای کوچولوشو میذاره زیر چونه شو کارتوناشو تماشا میکنه. این ژست، ژست همیشه باباشه وقتی از لپ تاپ فیلم میبینه یا با گوشیش ور میره
و امااااااا رسیدیم به زمانی که دیگه بابایی تو روزای شیفت من صبح تا ظهرشو باید بره سر کار و فقط بعدازظهرش میتونه پیش دلبندمون باشه.
هر چی بگم از بدی حال و روز اون موقع کم گفتم. ما تو این شهر کسیو نداشتیم که با خیال راحت تورو بذاریم پیشش، به پرستار غریبه هم نمیشد اطمینان کرد، بنابراین به ناچار تصمیم گرفتیم بذاریمت مهدکودک.
سه روز حدود دو ساعت بردیمت مهد ولی تو آنچنان گریه و بیقراری کردی و بعدشم مریض شدی که منو بابات هر دو کلی غصه خوردیم و عذاب وجدان شدیدی گرفتیم.
ولی از اونجایی که خدای مهربون هیچ وقت تنهامون نذاشته یه دفعه یه فرشته سر راهمون قرار داد. یکی از همکارامون که باهم جدیدا همسایه هم شده بودیم و دوتا دختر ناز هم داشت خانومش گفت ایمانو بیارینش پیش خودم ازش نگهداری میکنم عین پسر نداشته خودم.
چون تو نمیشناختیشون منو بابات تا یه هفته میبردیمت و اونجا مینشستیم پیشت تا با دختراش دوست شدی و بهشون عادت کردی و من با خیال رااااااحت تورو گذاشتم پیششون. از خوبیشون اینقد بگم بسه که هرروز به شوق بازی با دختر کوچولوی پرستارت از خواب بیدار میشدی و حتی روزایی که خودم خونه بودم هم مجبورم میکردی ببرمت اونجا
محوطه مهد
لحظه ورود
لحظه خروج
ببین چقد غصه داری
اینجام که تا رسیدیم خونه پنچر شدی
این لباسم مثلا واسه مهدت خریده بودم منو خاله جونات عاشقشیمممم مخصوصا پشت شلوارت
ای مامان فدای اون خنده هات شه جیگررررررررررررررررررر
بدون شرح...
بچم میبینین چه درسخونه، نصفه شبی داره زیر نور هود مشقاشو مینویسه
آفرین پسر زرنگم چه زود یاد گرفتیییییییییییییی داری غر میزنی که چرا یکیش کمه؟؟؟؟؟
در پی گریه ها و شیونای جنابعالی برای تصاحب کفشای رنگی و دخترونه گل آی دختر پرستارت(دوست شفیقت) برات کفش قرمز خریدیم که البته بازم نتیجه ای نداشت چون تو کفش صورتی یا رنگی پاپیون و گلدار خوشگل میخواستی مثل کفشای گل آی
این پاهای کوچولو متعلق به کین؟
الهی بگردم با اون چشای پف کرده ات بعد خواب عصرگاهی چقد خواستنی شدی مامانیییییییییییییی
امان ازین دعواهای شما دوتا وروجک سر اسباب بازی، یعنی همه چیتونم شبیه باشه هااااااا یهو یه چیزی مثل درب بطری پیدا میکنین که یه دونه باشه و سرش دعوا کنین. عاااااشق هم هستینو بدون هم طاقت نمیارین ولی نمیدونم چرا کنار همم باشین همش دعواست فک کنم چون کاملا هم سنین شاید. ببین چجوری بهم چش غره میرین!!!
طبقه بالای خونه بابابزرگ، اتاق دایی فرهاد
وای خدای مننننن اگه کتاب خوندن اون روزتو خودت میدیدی این کتابو خاله جون شیمات برات آورده تو اولین روزای دانشجوییش. تو هم ذوقت بلند بلند شروع کردی به خوندنش البته خیلی هم جدی
چقدم این شیشه شیر به اون ژستت میاد
خونه باباجون
این عسل من عاشق ماستهههه میگید نه نگا کنین
این علاقه عجیب تو به زیر و رو کردن کیف مامان و پر و خالی کردن کیف پولش از ده ماهگیت شروع شده و همچنان ادامه داره و جالب اینکه تو این کیف هر خوراکی پیدا کنی حتی اگه لقمه نون پنیر باشه با اشتها میخوری نوش جووووونت عزیزکم
خوووووب اینم از عکسای 22 ماهگی پسرک نااااز من