20 ماهگی قندعسل من با تاخیر 6 ماهه
دوست داشتنت هنوز هم مهمترین کار دنیایم است، تمام دنیایمان.
من برگشتم بعد از 6 ماه غیبت بخاطر مشغله فراوون کاری و سرو کله زدن با پسرک شیطونم.
ولی تمام تلاشمو میکنم که دوباره آپدیت شم.
عکسا و مطالبم همه قاطی پاتی شدن. تاریخارو گم کردم من بی حواس تو ذهنم. خلاصه به هم ریخته و شلخته برگشتم ولی سعیم بر اینه که بتونم از هر ماه ایمانم خاطراتو یادم نباشه حداقل عکسارو بذارم.
اول چندتا عکس خوششششگل از 20 ماهگی پسرم:
و حالا مرور خاطرات:
ببینیم چیا یادم مونده
یه روز تو خونه پسرکمو گم کردم، هر چی گشتم نبود. تا این که صداهایی شنیدم و بعلههههههه موش کوچولوی من اینجا بود پشت بوفه
اینجام رفته بودم سالن ساراجون دوستم که طبق معمول چسبیده بودی بهمو گریههههههه که خداروشکر با پسر یکی از مشتریا دوست شدی و مشغول بازی و نقاشی. البته بگم که تلفن بی سیم اسباب بازی داشت و به طمع اون باهاش دوست شدی آخرم با گریه ازت پس گرفتمش.
تو سالن دوستم که علاقتو به ماژیک دیدم سر راه یه ماژیک 6 تایی کوچولو برات گرفتم ببین چه ذوقی داشتی؟
زیر برگه هاتم که پادریه یه بار دیدی ماهان اینو ورداشت آورد وسط اتاق باهاش بازی کرد دیگه ازون روز کارت شده انداختن پادری وسط اتاق
یه دقیقه نباید خونه جمعو جور ببینیم که
و امااااا 2 مهر دومین عید قربان زندگی پسرکم بود، یه شلوار آبی آسمانی و پیرهن سفید و کفش سفید تیپ عید امسالت بود مامانیییی
فدای پسرک خوشتیپ و مغرورم بشم من
اینم گوسفندای قربونیمون
گوسفندای کل خاندان پدریتو تو حیاط خونه عمو مجید قربانی کردن. تو هم اینجا پای کامپیوتر عمو مجید اینا برا خودت دور ورداشتی و ادعای کارشناس سیستم بودن میکنی واسه خودت. الحق که پسر خودمی
لباس چارخونه عطیه، لباس صورتیه یاسمین و پسر کوچولوی کناریت محمدحنیفه.
عیدی عمه سارا
اینم یه مدل بازی با حلقه هوشه دیگه
بداخلاقشم خوردنیه
بعد عید قربان که برگشتیم خونه خودمون، دوتا از همکارامون با خانوادشون اومدن خونمون عیددیدنی و این هدیه ها رو پریا کوچولو دخترشون برات آورد.
پسرمون دیگه آقا شدههههه میخواد کلید بندازه خودش درو وا کنه بره سر کار.
تی شرتی که تنته سوغات ترکیه است که عمو مسعود برات آورده و کفشاتم عیدی عید قربان ماماجون
ایمان و بابایی کباب پزش تو بالا پشت بوم
خوشش اومده بود از باد زدن کباب با یه تیکه مقوا
وای عشقای اسطوره ای جیگررررر مامان تو فرقونش
هرجا بره اینارم میبره. عجییییییب دل بسته بهشون
مامان فدای اون نگاه خوشگلت بشه عروسکککککککککککککککککک
و اینم دسته گل پسرک شیطون من
یه لحظه از چایم قافل شدم قندای تو قندونو دونه دونه خالی کرده تو فنجونم
این کبوتر اسباب بازی رو هم عمو غفور من از مکه واست آورد که عاشقش شدی و اسمشو گذاشتی گوگوگو. بعد چند وقت بچه یکی از مهمونامون چرخشو شکست و تو بی نهایت ناراحت شدی از شکستنش. طوری که هر بار چشت بهش میفتاد با ابراز ناراحتی فراوون به من نشونش میدادی و میگفتی دودنبدر، دو...دو...دو...دودنبدر که به زبون ما یعنی شکسته. البته یه کلمه جدید یاد گرفتی
پنکیک های دستپخت خودم برای پسر کوچولوم
این حوله تن پوشم با عیدیهای خودت خریدم برات
وای وای وای اولین دسته گل پسرکم با ماژیکاش، شروع شددددد.....
مشغول آشپزی بودم و صدای آواز خوندنت میومد، من خوش خیااااال به خودم گفتم چقد خوب پسرم سرگرمه و برا خودش شعر میخونه و از شنیدن صداتم ذوق میکردم. بعد چند لحظه طاقت نیاوردمو سرمو برگردوندم تا بیامو بچلونمت که با این صحنه هولناک روبه رو شدم
خواستم ماژیکاتو قایم کنم که آقای جعفریان همکارم پیشنهاد جالبی داد و ازم خواست که ذوقتو کور نکنم:
اینم دسته گل بعدیت
سوئیشرت شلواری که برات خریدمو خودم خیلی دوسش دارم ولی تو دوسش نداری
میخواستیم بریم عیادت مادربزرگت که بیمارستان بستری بود که دقیقه 90 خوابت برد.
فرشته کوچولوی من در خواب نااااز
چه قشنگ شکلارو چیدی سر جاش مامانییییییییییی