دو ماه اول زندگی پسر کوچولوم
یکشنبه
27 بهمن 1392
16 ربیع الثانی 1435
16 فوریه 2014
ساعت 13:20
گرگان بیمارستان مسعود- دکتر سپیده بخشنده نصرت
وزن:3900g قد: 50cm دور سر: 36cm بگو ماشالااااااا
بوی بهشت میومد
با شکوهتر از این لحظه هم میتونه برای یه مرد وجود داشته باشه؟!
قربونت برم که از همون لحظه اول با دهن باز به دنیا اومدی
ماههای اول دنیا اومدنت همه رو به خنده وا میداشتی با این حرکتت پسرک خوش اشتهای من.
هر چی رو به لپت نزدیک میکردیم دهنتو باز میکردی و بهش حمله ور میشدی و میگفتی هه هه هه ... (با فتحه بخونید) و از می می سیرمونی نداشتی عزیزدلکم
قبل دنیا اومدنت مادربزرگ پدریت و عمو نورمحمد و مامان منو خاله آیسن اومدن پیشمون و بعد تولدت هم عمه شهناز و شمسیه و عمو محمود تو و دایی فرهادو زن داییت و خانوم قجقی همکار بابات با دختراشو عمه نعیمه من و زن عمو صفیه و زن عمو فاطمه ام و عمو مجید تو و زن عموت وعمه صفورات و شوهرش اومدن دیدنمون و شب هم عمه شهناز موند پیشمون، دستشون درد نکنه
بعدا این عکسارو دیدی غیرتی نشی بگی چرا دستکشمو یکی از پتوهام صورتیه هااااااا
چون نوار لباست یاسی بود دستکش یاسی ستش پیدا نکردم واسه همین صورتی گرفتم واست این یک
اون پتو صورتی رو هم قبلنا مامان من(که تو الان بهش میگی ماما) واسم خریده بود که وقتی میرم دانشگاه تو هوای سرد تو اتوبوس و جاده هراز برفی استفاده کنم ولی من نگهش داشتم واسه تو
روز تولدت اینقد آروم بودی مامانی شب صدای گریه همه بچه هایی که اونروز دنیا اومدن میومد ولی تو تا خود صبح خواب بودی اما من از درد نتونستم بخوابم و همشم نگران تو بودم که هر دو ساعت بیدار بشی و حتما شیر بخوری تا قندت نیوفته عسلکم برا همین همش عمه شهنازتو صدا میزدم که به زور بیدارت کنه خوشخواب خان
این عکستو که میبینم دلم به درد میاد مامانی
فردای روز تولدت که از بیمارستان داشتیم میرفتیم بندرترکمن خونه بابا بزرگ تو راه یه ماشین از پشت بهمون زد خداروشکر ما همه سالم موندیم ولی ماشین پدربزرگ داغون شد
و عصر روز سوم تولدت هم که بابا و عمه شهناز بردنت چکاب خبر دادن که زردیت 16.5 و باید بستری بشی دنیا رو سرم آوار شد انگار یه دفعه فشارم اومد پایینو لرز گرفتم حالم خییلی بد شد برای اینکه از رفتن تو جاده هم میترسیدم همین بیمارستان دولتی بندر ترکمن بستریت کردیم از سه شنبه شب که بستریت کردیم تاااااا جمعه عصر همون جا بودیم یاد آوریش دلمو به درد میاره همش گریه میکردی و نمیخواستی لخت و تنها تو دستگاه مخصوص بیماری زردی بخوابی دلت میخواست بغل مامان باشی پسر کوچولوی من. خدا میدونه چقد سخت بود و چقد کنارت نشستمو گریه کردم. بابایی هم بیچاره همش میومد اتاق انتظار مینشست دلش نمیخواست مارو تنها بذاره. ماماجون و خاله آیسنت هم خیلی اومدنو واسمون زحمت کشیدن و همینطور عمه شهناز. دستشون درد نکنه ایشالا بتونیم براشون تو خوشی جبران کنیم. وقت ملاقاتم خاله من بی بی تاج و زن عمو خلیف و زن عمو سحرت اومدن دیدنمون.
وبالاخره جمعه عصر ماما جون و بابات ما رو مرخص کردن و آوردنمون خونه پدربزرگ پدریت که الان بهش میگی قاقا.
این عکس رو سه روز بعد مرخص شدنت گرفتن زردی گرفتن تو و بستری شدنت همانا و گریه های بی وقفه شبانه روزی و نخوابیدناتو کولیک شدید هم همان. میبینی چه نازو بامزه میخوابیدی مامانیییی عین فرشته ها میمونی (البته اگر موق میشدم بخوابونمت)
وبالاخره جشن ده روز ایمانم با تاخیر در روز جمعه 9 اسفند 93
در کمال ناباوری تو روز جشنت از صبح تا ظهر (یعنی در طول جشن)خوابیدی بدون اینکه دارویی بهت بدیم فدات شم
عصر همین روز رفتیم خونه ماماجون برای یکی دوماه تا از دوتاییمون مراقبت کنه اونم با وجود سختی هایی که برا من پیش اومده بود وکولیک شدید و گریه های بی امان تو.
برا کنترل دو ماهگیت برده بودمت بهداشت اینم عکست، 100 گرم کم کرده بودی مامانی بخاطر زردیت
این بافت هم هنرنمایی خودمه ابته با آموزش و راهنمایی ماماجون رضمن نوار لباست یاسی رنگه نه صورتی
اینم ایمان 24 روزه
خیلی زرنگ بودی عزیزم اینجا تازه داری یه ماهه میشی ولی با دستای کوچولوت خودت پستونکتو نگه میداری . به خاطر کولیکت با پستونک آروم میشدی. ولی خیلی وقتا هم با می می اشتباه میگرفتیش و یکم که مک میزدی با صدای بلند غرغر میکردی که پس چرا خالیه و ازش شیر نمیاد ولی همچنان تو دهنت بود خخخخخ
عاشق این مدل خوابیدنت بودم دستای کوچولوتو کنار سرت میذاشتی و دهنتم کج میکردی
دو ماه اول بخاطر کولیکت خیلی کم میخوابیدی شب و روز نذاشته بودی واسه ما همشم گریه میکردی. گریه های شدید از درد شکم. دلیل دیگه نخوابیدنت هم این بود که تو بیمارستان که به خاطر زردی تنها و لخت تو دستگاه مخصوص گذاشته بودیمت ترسیده بودی برا همین تو بغلمون یا رو پامون یا به هر طریقی که با بدنمون تماس داشتی یه ذره خوابت میبرد. ما هم یه روش برای خوابوندنت پیدا کرده بودیم اینجوری لااقل یکی دو ساعت میخوابیدی و اونم ماهان پسرداییت بود که یه ماه ازت بزرگتره. وقتی ماهان تو گهواره(ننو) خواب بود تورو میذاشتیم کنارش اینطوری چون با ماهان تماس داشتی احساس امنیت میکردی و یه ذره میخوابیدی.
و شبا هم خیلی وقتا چون من خیلی خسته بودم بیهوش میشدم و خاله آی سن تو رو تو بغلش میگرفتو نمیخوابید تا تو با حس کردنش احساس امنیت کنی و بخوابی.
مرسی داداشی ماهان
از بس نمیخوابیدی هر موقع خوابت میبرد ازت عکس میگرفتم که یه یادگاری ازین دوماه داشته باشم ازت، دوست دارم پسرکم. تو خواب خیلی معصومتر میشی عین فرشته هاااااا.
13 بدر شده بود و ما همچنان خونه بابای من (که تو بهش میگی باباجون) بودیم اونام میخواستن مثل بقیه برن بیرون تالاب آلماگل و مرز اینچه برون. هر چی من اصرار کردم نمیام پسرم گریه میکنه تفریح شمارو هم خراب میکنیم قبول نکردن و مارو به زور بردن که یکم روحیه مون عوض بشه. و دقیقا هم همونی شد که من گفتم. اول که پی پی کردی اساسییییییییی کل لباسات کثیف شد مامانی و مجبور شدم یه دست لباس خونگی که آوردم تنت کنم و دوم اینکه اونجام گریه هات تمومی نداشت و تنها جایی که آروم میگرفتی تو ماشین بغل باباجون بود.
یه مدل دیگه خوابیدنت کنار محمدماهان (سمت راستی ایمانه)
20 فروردین ماماجون و دایی فرهاد مارو بردن خونه خودمون تو گرگان که دیگه مثلا یکم مستقل بشیمو باباتم تنها نباشه هرچند باباتم تو این مدت خونه باباش ساکن بود
تو این مدت فهمیده بودم اگه بذارمت رو زیرانداز تعویضت و پوشک پات نباشه برای حدود یه ربع نیم ساعتی گریه نمیکنی و میخندی و کمی بازی میکنی باهام. تازه همین که پوشکو در میاوردم چنان پاتو بلند میکردی و میکوبیدی رو زمین که انگار پوشک پاتم بسته بود و الان آزاد شدی و این حرکتو همش تکرار میکردی منم بعدا گولت زدم میذاشتمت روز زیرانداز و فقط شلوارتو در می آوردم و تو فک میکردی پوشک پات نیست پسرک ساده من وکلی واسه خودت خوشحال میشدی و باهم تمرین اوو اوو (با فتحه روی الف) میکردیم. البته چاره ای جز گول زدنت نداشتم مامانی آخه بدون پوشک با اون فواره طلایی همه جارو آب یاری میکردی و ماشالا برد مسافتی فواره کم هم نبود.
اون موقع ها هیچ پوشکی بهت نساخت جز مای بیبی ولی بعدا برات بارلی گرفتم که اونم بهت ساخت.
اینجام رو پام خوابت برده و نمیتونم بذارمت زمین چون مطمئنم بیدار میشی نفسم چه قیافه مغرورانه ای به خودت گرفتی انگار رو تخت پادشاهی هستی
چند روز بیشتر تو خونه خودمون طاقت نیاوردیم که! بخاطر گریه های شبانه روزیت بابات فرداش سر کار خواب بود و منم که دست تنها نمیدونستم آشپزی کنم یا خونه داری یا ایمانداری
برا همین یه شب که دیگه بریده بودم لحظه شماری میکردم تا صبح بشه و سر صبح به بابات گفتم منو ببرررررر خونه ماماااااااااااااااااااااااانم دیگه طاقت ندارم خسته شدممممممممممممممم
اونم گفت : به چشششششششم همین الان میبرمت همون جا بمون نمیخواد حالا حالاها برگردی منم اگه دلم تنگ شد خودم میام بابا این بچه دیگه چه جور بچه ایه اینجوریشو ندیده بودم خدااااااااااااااا
منم که از خدا خواسته
دو ماه اول اینجوری مارو زابرا کرده بودی پسرکم خییییییلی بهم سخت گذشت. تا الانم همه به شوخی بهت میگن ایمان چرا گریه نمیکنی؟ بابام میگفت: ما دیده بودیم بچه کوچیکا موقع گریه میگن اووووا اوووا یا انگاااااا انگاااااا ولی این میگه ااااااااااااااااااااااااااا یعنی جیغ میزنه فقط
نگو پسرم دردش شدید بوده ایشالا دیگه هیچ دردی رو تجربه نکنی کوچولوی مامان
اینجا ماماجون حمومت کرده گل پسرم
اینم یه بار که مامانو بابای من رفته بودن مرز اینچه برون واست آوردن
بعد از دو ماه و بعد از امتحان داروهای فراوون داروی درد کولیک ایمان رو یافیدیم کولیکز آلمانی هوراااااااااااااااااااااا
پسر کوچولوی من با استفاده از این دارو شد همون پسر آروم خودم که تو بیمارستان بود و راحت و آروم میخوابید و وزن گرفت. ماماجون خاله جونام مرسی که تو این دوماه مارو تحمل کردین و برامون کلی زحمت کشیدین.
راستی پسر کوچولوی من آخر دو ماهگی منو با اسمی که روم گذاشته بود صدا میکرد هممممممهههه
که بعدها تبدیل شد به همممممم(با فتحه روی "م" ماقبل آخر) یعنی مامان من!!!
کنترل آخر دو ماهگی :
وزن: 5700g
قد:58cm
دور سر: 38cm