آرام جانم **ایمان**آرام جانم **ایمان**، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

ماه یازدهم زندگی پسرک دلبندم

1393/10/18 17:57
نویسنده : مامان فهیمه
583 بازدید
اشتراک گذاری

2 تا خبر مهم:

1- پسر کوچولوی خوشگل من 7 دی 1393 دندونای سوم و چهارمش نمایان شد هوراااااااا

ولی جالب اینه که من منتظر بودم از دندونای بالا اول دوتای وسط دربیاد نه دوتای کنارشون!!!

2- شاهزاده کوچولوی من برای اولین بار بوسم کرد

من دراز کشیده بودم و تو مثل همیشه اومدی و دهنتو گذاشتی رو لپم وچون سابقه ات خرابه فک کردم میخوای گازم بگیری ولی در کمال ناباوری دیدم لپمو خیس کردی و  بعد لباتو از صورتم دور کردی و با لبای خوشگل و کوچولوت صدای بوس در آوردی!!!!!!!! نمیدونی با چه سرعتی تو بغلم گرفتمت و بوسه بارانت کردم ورووووووووووووجک!

البته اینم بگم که این روزا اگه حسشو داشته باشی دم به دقیقه صدای بوس درمیاری پشت سر هم.

خدایا این همه لحظه های خوش رو ازم نگیر. خدایا فرشته کوچولوی زندگی منو در پناه خودت حفظ کن. 

راستی بالاخره ماماجون بای بای کردنو بهت یاد داد

 

یکی از وسایل مورد علاقه ایمان کوچولوی ما چرخ خیاطیه و چون براش خطرناکه من جایی میذارمش که دستش بهش نرسه ولی وقتی باهاش کار دارم میذارمش رو زمین و بعضی موقع ها همونجا ولش میکنمو میرم. ایمانم که هر روز اتاق خوابو چک میکنه هر بار از دم در ببینه چرخ خیاطی رو زمین وله یه جیغ بنفش میکشه و با ذوق به سمتش میره.

یه روز که داشتم با چرخ خیاطیم کار میکردم آقا همچنان باهام همکاری میکرد دستشو میبرد سمت سوزن68.gif قرقره رو بر میداشت پدالو فشار میدادو... یه دفعه تو اتاق دیگه که تلویزیون روشن بود تبلیغات بالا بالا شروع شد ایمان با شنیدن صدای اون تند تند خودشو به تلویزیون رسوند چند ثانیه تماشا کردو بعد بدو بدو (البته چاردست و پاچشمک) خودشو دوباره به چرخ خیاطی رسوند و این رفت و آمدش ادامه داشت تا تبلیغات تموم شد. یعنی بچم نه از تبلیغات چیزی فهمید نه از بازی با چرخ خیاطیخندونک . واقعا انتخاب و اولویت دادن به علائق هم سخته هاااا.

http://zibasazeaisan.blogfa.com/

記号だよ。矢印。下 のデコメ絵文字

 

 

فک کنم دیگه وقتشه دیکشنری مخصوص ایمانمو بنگارمزبان:

دَدَ = بابا

نَ نَ ، همَّـــــــــــــــم = مامان

هَدَّ = خاله

بدا بدا = بدو بدو ( اینو وقتی با هیجان به سمت وسیله یا شخصی میری میگی)

بده ، بِی ، بَه = بده

بدا حبّا = بغلم کن و برو (در واقع یعنی ددر چشمک)

چقد شنیدن اولین کلماتت دلپذیره و از هر طنین و آواز دیگه ای بیشتر به دل میشینه.

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پريسا دنياي شكلك ها

و اما اگه بخوام از کارات بگم گل پسرم:

وسایلی مثل کنترل و سبد پلاستیکی و هر چیز دیگه ای که راحت رو فرش و موکت لیز بخوره رو با دستت رو زمین می کشی و چار دستو پا میبری و صدای ماشین از خودت درمیاری میگی هَــــــــــــــــــــن.

 

عاشق این هستی که وقتی من یا بابایی رو زمین نشستیم مارو تکیه گاه خودت بکنی و وایسی و بعد از خوشحالی بلند بخندی و با ذوق دستای کوچولوتو رو شونه و پشت ما بکوبی. این یعنی یه ابراز عشق کاملا پسرونه محبت عاااااااااااااااااااااشـــــــــــــــــــقتم عسلکم.

 

وسایل محبوبت الان کنترل، شارژر، گوشی، پریز برق، میز ال سی دی، چرخ خیاطی و گل سر سبدشون آفتابهخندونک است. چیکار کنیم دیگه گیر دادی بهش. برای گرفتنش گریه میکنی و یه کولی بازی در میاری بیا و ببین. خاله شیمات قول داده واسه تولدت یکی واست بخره حتما. چشمک همینت مونده آفتابه کادو بگیری مامانی. از دست تو وروجک.

 

با گوشی آهنگ میذاریم واست و میدیمش دستت با یه دست گوشی رو تکون میدی و دست دیگتو همینجوری تکون میدی یعنی نای نای.

 

بابای من وقتی یه وسیله ای رو ازت میگیره میگه بالا بالا و اون وسیله رو با دستش بالا میبره و پایین میاره. الان وقتی یه وسیله ای دستته بهت میگم بالا بالا تو هم اون وسیله رو مثل باباجون بالا میبری خوشگلکم

 

وسایل تو دستتو وقتی میگم بده و دستمو دراز میکنم میذاریش تو دستم ولی از دست خودت رهاش نمیکنی مامانی.

 

اگه ببینی سبد لباسات درش بازه بیرون ریختن لباسات حتمیه نمیدونم چه علاقه ای داری همه چی بهم ریخته باشه. اینم از وضع پوشکایی که بابات خریده.

 

ایمانو تکیه گاه محبوبش و در همین حین شروع برنامه محبوبش تبلیغات بالابالا یا ماهیتابه آگرین یا تیمی تایم بره کوچولوی ناقلا

 

و اینجاست که تازه میفهمه سوژه عکاسی مامان شده

 

به دنبال شارژر

این بلیزی که تنته با شلوار ستش که فعلا برات بزرگه پدربزرگ از مکه (حج تمتع) واست آورده البته اون موقع هنوز دنیا نیومده بودی و تو دل مامان بودی پسرکم.

 

آخه تو کی اینقد بزرگ شدی که من نفهمیدم مامانییییی

 

فدای دستو پای کوچولوت بشم ماماااان

 

ایمان خجالتی تو خونه پدربزرگش

این لباسو پدربزرگ و عمه شهناز از مشهد واست سوغات آوردن مامانی

 

خدا به داد کتابای خاله شیرینت برسه از دست شما دوتا وروجک

ماهان که همه وقتش همینجا میگذره و تو هم که همش به دنبال ماهانی

تا در یه اتاقی باز میشه ماهان چار دستو پا میره بیرون و تو هم به دنبالش به قول مامان عین جکی و جیل

 

ای ماهان جیگر حسود!!!

تا دیدی مادربزرگت ایمانو تو گهواره گذاشته و داره براش لالایی میگه سریع رفتی خودتو جا کردی اون تو. تو که از گهواره فراری بودی ناقلا. ایمانم که از تنگ شدن جاش غرغرش شروع شد. آخرم نه خودت خوابیدی نه گذاشتی ایمان بخوابه.

 

عزیزدل مامان با سرکار رفتنم به جای این که به نبودم عادت کنی روز به روز بهم وابسته تر میشی. وقتایی که خونم همش دنبالم راه میفتی، پابه پای من تو آشپزخونه ای و و وقتی ایستادم معمولا یا مثل یه گربه کوچولو خودتو میمالی به پامو گریه میکنی یا پاهای منو تکیه گاهت میکنی و می ایستی وبرای خودت ذوق میکنی که کنار من ایستادی. از دست تو ببخشیدا ولی یه دسشویی نمیتونم برم یا میای پشت در در میزنی و صدام میکنی یا اینکه پشت سرم گریه میکنی و کل خونه رو میگردی دنبالم تا پیدام کنی جوری که اشک تمام پهنای صورت کوچولوتو پر میکنه و وقتی میام پیشت با چنان خوشحالی و ذوقی بغلم میکنی که نمیدونم از این همه عشقت خوشحال بشم یا بخاطر یک روز در میان تنها گذاشتنت وجدادن درد بگیرمو ناراحت بشم.

یه مدتم که یه حالتی مثل افسردگی داشتی روزایی که من خونه نبودم غذا نمیخوردی و یواش یواش کلا بی اشتها شدی خندوندن پسر خوش خنده من سخت شده بود و یه غمی تو صورتت بود همش ساکت و آروم با اسباب بازیات بازی میکردی بی اینکه اثری از خنده رو صورتت ماهت نمایان باشه عروسک مامان.

اما خداروشکر با رفتن به خونه بابابزرگ و دیدن همه فامیلات دوباره خنده به صورت خوشگلت برگشت و اشتهاتم مثل سابق شد.

 

نبینم اشکاتو مامانییییییی

یه چند روز بود همش تو خونه بودی. برا همین یه روز که هوا عین بهار آفتابی شده بود تصمیم گرفتم ببرمت بیرون. البته دل خودم بارونی بود و به دلایلی خیلی ناراحت بودم. ولی جنابعالی چون عادت داشتی صبحها تا ظهر بخوابی هم خوابت میومد و هم تا دیدی من دارم آماده میشم برم بیرون زدی زیر گریه. آخه پسر خوووووب تورو که زودتر از خودم حاضر کردم.

این کاپشن خوشگلو پدربزرگ پارسال که تو هنوز تو دل مامانی بودی واست از مکه (حج تمتع) سوغات آورد.

اون شلوار لی شش جیبه رو هم بابایی خودش تنهایی با سلیقه خودش واست خریده مامانی.

اصولا وقتی واسه تو خرید میکنم روحیه میگیرم واسه همین بردمت یه اسباب بازی فروشی و این سگ بامزه رو برات خریدم که هم پارس میکنه هم آهنگ میخونه هم راه میره و دم و زبونو گوشاشو تکون میده. البته پسر دل نازک من! تو اول ازش خیلی ترسیدی و گریه کردی ولی بعد دوسه روز با تلاشای منو بابایی ترست ریخت.

چقد سنگین شدی مامانی (ماشاا...) تا برمو برگردم کمر واسم نموند.

ببین اولش چجوری تو ذوقم زدی!!!!!!!!! سگه رو انداختی یه گوشه و داری با جعبش بازی میکنی.

 

پسرک با ادب من نشسته و داره گندمک میخوره و کارتون میبینه. البته هر غذایی که ایمان خودش بخواد بخوره تو ظرف خوشمزه نیست باید بریزه روز زمین بعد بخورتشون.خندونک

فدات بشه مامانی

 

جدیدا هم که کارش شده جمع کردن هر چی که من پهن میکنم از روفرشی آشپزخونه گرفته تا سفره و ...

 

خاله آی سن بهمون یاد داده برج بازی کنیم. من برج میسازم و ایمانم از هرجای خونه برجو ببینه خودشو سریع میرسونه و برجو خراب میکنه و از فروریختن برج هیجان زده میشه.

 

اینجا(فاصله کم بین گهواره و کابینت) گذرگاه محبوب ایمان منه. هر جای خونه بخواد بره اول از اینجا رد میشه. واقعا نمیدونم چه لذتی براش داره.متفکر

 

همش دوست داره از جاهای صعب العبور و موانع رد بشه مثل پای باباش یا من وقتی خوابیده باشم یا ...

 

فدات بشم مامانییییییییی ازینکه میتونی بایستی خودت بیشتر از همه ذوق میکنیمحبت

 

کباب خور حرفه ایییی ******کباب دست پخت بابایی

 

اینجا خونه همکار منو باباییه که یه شب رفته بودیم مهمونی. سمت چپی پسر کوچولوی دوسالش محمدامینه که اصلا دوست نداشت تو به اسباب بازیاش دست بزنی ولی خوب تو هم دوست داشتی باهاشون بازی کنی. تا میومدی یکی از اسباب بازیاشو برداری محکم از دستت میگرفتش تو هم اولاش گریه کردی مامانی ولی بعدش که دیدی ول کن نیست تو هم لج کردیو هر کدومو از دستت میگرفت یکی دیگه رو برمیداشتی. آخرش دیگه حرصت در اومده بود و این قیافه جالبو به خودت گرفتی و خودتو چسبوندی به دیوار (فک کنم از ترس) و خیلی بامزه رو یه پات نشستی و منو صدا کردی عسلکم. فدای اون دل نازکت مامان. اولین بار بود که با خودم چندتا از اسباب بازیاتو نبرده بودم و تو اینقد اذیت شدی و چند بارم گریه کردی. دلشکسته دیگه هیچ وقت یادم نمیره.

 

و اون شب تو راه برگشت خوابت برد و تا صبح بیدار نشدی حتی وقتی لباساتو عوض کردم.تعجب فک کنم از نبرد با محمدامین کوچولو حسابی خسته شده بودی که اینجوری ولو شدی.خندونک

 

و فردای اونروز چون بابایی 3-4 ساعتی تو اداره کار داشت مجبور شدیم بیاریمت سر کار. اینجام نمازخونه محل کارمونه که مثلا برده بودم بخوابونمت ولی توئه وروجک قصد خوابیدن نداشتی و با شیطونیات هر کی اونجا بود مجذوب خودت کردی.

این بلیز شلوار خوشگلم ماماجون واست از گنبد خریده. رنگ قرمز همینو هم واسه محمدماهان خریده.

 


 

وقتی برگشتم اتاق محل کارم تو بغلم خوابت برد.محبت ببخش مامانی که اینقد اذیت میشی.

 

اینم یه عکس از تو و بابایی موقع رفتن به خونه تو محوطه سازمان.

 

یکی از همکارامون رفته بود سفر حج عمره تو سوغاتیایی که واسه ما آورده بود این یکی واسه تو بود پسرکم.یه دوربین اسباب بازی که توش عکسای انگری بردز بود.

 

تولد محمدامین پسر همکارمون

و این بارم این پسر کوچولوی شیطون با خسیس بازیاش حسابی دل پسر کوچولوی مارو شکوند و کلی باعث گریه اش شد. حتی اسباب بازیای خود ایمانم ازش گرفت. برای گریه ها و نگاههای پر حسرت ایمانم به اسباب بازی ها کلی دل منم گرفت عوض اینکه بریم تولدو شاد برگردیم بیشتر حالمون گرفته شد.

اینم کادوی ایمان به محمدامین

 

بزرگمرد کوچک

 

مثل اینکه دوتا مروارید دیگه تو دهنت در حال روییدنه که اینجوری وسایلتو میجویی.

 

یه ملافه مینداختم رو صورتتو باهاش دالی بازی میکردیم. ملافه رو که رو صورتت میذاشتم میگفتم جیییییییییییییغ و تو اونو از صورتت کنار میزدی و کلی ذوق داشتی. چند روز که این بازی رو گذاشتم کنار دیدم یه روز ملافتو گرفتی و اومدی جلوی من نشستی و با دستای کوچولوت خیلی بامزه ملافه رو کشیدی رو صورتت. یعنی بیا دالی بازی.محبت

 

و اماااااا حسن ختام خاطرات یازده ماهگیت تولد محمدماهان پسردایی شیطونته.محبت البته تو این موقع سرما خورده بودی و چون داروی سرماخوردگی بهت داده بودم حسابی خواب آلود و بیحال بودی و تقریبا تمام مدت تو بغل ماماجون آروم نشسته بودی. تولد ماهان کاملا خانوادگی بود و فقط ما دوتا، ماماجون و خاله هات و مامان بزرگ و خاله های ماهان بودیم.

دایی جون دوتا کلاه بوقی خوشگل واسه شما دوتا که تنها نی نی ها بودین خریده بود تو که از کلاه خوشت میاد دست بهش نمیزدی ولی ماهان نذاشت یه ثانیه کلاه رو سرش بمونه که ازتون یه عکس درست حسابی بگیریم.

فدات شم من که داری از خواب و بیحالی میفتی دیگه.

 

آخرشم یه عکس بی کلاه گرفتیم ازش

 

اینم کادوی ما به ماهان کوچولو: یه بلیز شلوار عین همین که تن خودته فقط جای رنگ سبز و زردش برعکس بود

 

اینم یه عکس دونفره با کیک ماهان

 

قیافه دمق خودتو تو همه عکسا میبینی پسر کوچولوی دل نازک من؟ کی باورش میشه که تو متوجه شدی همه به فقط به ماهان کادو میدن و تو کادو نداری و برا همین دل کوچولوت گرفته!!!

خاله آی سن با اولین حقوقش برات یه هدیه کوچولو گرفته بود و داد دستت و این هدیه کوچیک تو رو یه دنیا خوشحال کرد مامانی. ماماجون بعدش حسابی بوست کردو گفت اگه میدونستم قلب کوچولوت از الان این چیزارو میفهمه کادومو جفت میگرفتم.

 

اینم ایمان سرمست از گرفتن حلقه هوش اردکی هدیه خاله آی سن

پسندها (4)

نظرات (5)

مامان و بابا
20 دی 93 11:51
عزیزمممممممممممممم چه عکس های خوشگلی نی نی نازی داری قربووووونش خدا حفظش کن منم مامان دوتا نینی هستم خوشحال میشم به ماهم سر بزنی
شیما مامی شاهین کوچولو
29 دی 93 20:10
ای جااااانم ، چه پست پرو پیمونی،،، خیلی لذت بردم از عکسها و توضیحاتت مامانی... قربون اقا ایمان بشم با اون کارای بامزش،،، یاد کارای شاهین افتادم،،،، ببوس پسر نازتوووووووووو
مامان فهیمه
پاسخ
مرسی شیماجون که بهمون سر زدی تازه هنوز ادامه هم داره
❤ آرمیتا و آنیتا ❤
30 دی 93 19:27
سلام مامان مهربون وبتون خیلی عالیه به مم سر بزنید. راستی من لینکتون کردم شما هم بکنید
مامان فدیا
5 بهمن 93 9:31
خیلی خوب بود این کارای اقا ایمان که کلی شبیه ادرین میمونه اداهاش !!!!!
سپیده
14 بهمن 93 11:00
سلام مامان با ذوق عکس این نمک و بفرست برای نی نی عکس حتما توقرعه کشی برنده میشه www.niniaxs.ir