اندر احوالات دوازده ماهگی ایمان
**دیگه قلبم، با آهنگ نفسهای تو مانوســـــــــــــــــه
تو که می خندی انگاری، منو خوشبختی می بوسه**
وقتی از سر کار به خونه برمیگردم چه ذوقی میکنی مامانیییییییییییییییییی
قدم به ماه دوازدهم زندگیت گذاشتی و دیگه باید واسه روز تولدت روز شمار بذاریم ایمان کوچولوی من
بزرگ شدنت از همه حرکاتت پیداست عزیز دل مامان
ترجیح میدی تلویزیون رو هم از تو آشپزخونه نگا کنی اونم این شکلی:
توروخدا دورو بر میز ال سی دیمو ببینین از دست آقا چجوری قایمش کردم ولی باز همه اونارو هم کنار میزنه
با دیدن این حرکتت مجبور شدم کل دسته های کابینتارو کش ببندم...
قشــــــــــــــــنگ از کابینتا میگیریو وایمیستی، دسته کابینتو میگیری و می کشی و درشو حل میدی تا ثابت وایسه بعدم راحـــــــــــــــــــــــت میشینی رو زمینو کل محتویاتشو میریزی بیرون
اونوخ تو:
و من:
و با دیدن این یکی دیگه راه ورودت به آشپزخونه رو با یه پشتی سد کردم و روی پشتی روفرشی انداختم تا کثیف نشه.
از اون موقع کارت شده وایسادن دم آشپزخونه و نق زدن و غر زدن و التماس کردن. البته این کار همچینم بی فایده نبوده برات. از اون موقع از بس دم آشپزخونه غرغر کردی و به زبونت فشار آوردی کلمه های جدید هم گفتی.
که این بود : مِنا مِنا بدهـــــــــــــــــــــــــ : یعنی به من بده
همش پشت سر هم تکرار میکردی و یه جورایی میخواستی الکی وانمود کنی که مثلا گشنته تا من تورو تو آشپزخونه راه بدم ای کلک!!!
خودت ببین همش ازین پشتیه آویزونی:
یه کار بامزه ای هم که جدیدا انجام میدی اینه که چونه تو میدی بالا و لباتو جمع میکنی یه حالتی که انگار یه حرف مهمی داری و میگی اممم امممم
همه ازین حرکتت خندشون میگیره و از طرفی هم کلی دلشون میسوزه که یه حرفی داری و نمیتونی بزنی نفس مامااااااااان و من بالاخره تونستم تو این حالت ازت عکس بگیرم
یاد گرفتی با انگشت اشاره ات به هر چی که میخوایش اشاره کنی. وقتی بغلت میکنیم و بلند میشیم راهنما میدی دیگههههه هی اشاره میکنی به وسایل خونه و میگی: اممم امممم یعنی : این این
و معمولا هم سمت انگشت اشاره ات به سمت در خروجیه یعنی بریم ددر
و گاهی هم انگشت اشاره تو با خنده سمت ما میگیری تا ماهم انگشت اشاره مونو سمت انگشت کوچولوی تو بگیریم مثل این:
علاقه ات به شارژر یه ذره هم کم نشده اینجا صبح تازه بیدار شده بودی که چشمات به شارژر افتاد سریع پریدی ورش داشتی و ...
یه روز سرد وبارونی که حسابی حوصلت سر رفته بود کاپشنتو تنت کردمو بردمت تو بالکن که بیرونو تماشا کنی یه دفعه گیره های لباس رو بند توجهتو جلب کرد و طبق معمول بهش اشاره کردی و میخواستی بگیریش دستت منم دوتاشو دادم بهت. واقعا جالبه که یه گیره ساده لباس اینقد سر تورو گرم کرد که حتی متوجه دوربین منم نشدی
میبینی این عکس بالایی و پایینیت چه شبیه هم شده. یکی عکس 12 ماهگی و اون یکی یک ماهگی.
ایمان محو تماشای آگهی بازرگانی
تازگیا از اینجوری خوابیدن خوشت میاد خوب اینم یه مدلشه دیگه
الهی بگردم کهاینقد تو خواب به نور حساسی موش موشک من
یه روز حلقه هوشاتو برداشتمو نشستم کنارت که باهات بازی کنم حلقه اولو گذاشتمو گفتم: یک، حلقه دومو گذاشتمو گفتم:دو ، به همین ترتیب همش عدد یک و دو رو تکرار میکردم برات که تو ذهنت بمونه. بعد از چند بار تکرار یاد گرفتیو تا میگفتم یک تو میگفتی: دا(یعنی دو)
بعدم که رفتم به کارام برسمو تو با اسباب بازیات مشغول بودی یه دفعه صداتو شنیدم بـــــــــــــــــــــــــله داشتی برا خودت تکرار میکردی : عـــیـــــــــه(یک) دا(دو) عــــــــــــیـــــــــــه دا
*عیه* رو مثل کلمه *این* بخونید که به جای حرف ن حرف ه قرار میگیره.
از اونروز دیگه ورد زبونت شده عیه دا فدای زبون شیرینت بشه مامااااااااااااااااااان تو که نمیدونی چقد بامزه اولین کلمه هاتو میگی.
یه شب خونه ماماجون بودیم که چشمت افتاد به این آینه که برای اولین بارم میدیدیش:
اول متوجه شدی خودتو توش میتونی ببینی (البته فک نکنم تشخیص داده باشی که عکس خودته اون تو )
بعد اینجوری شدی:
آخرشم اینجوری:
خخخخخخخخخخخخخخ بپا نیفتی تو آینه مامانییییییییی
عااااااااااااااااااااااااااااااششششششششششششقتم
کارمند کوچولو تو اتاق مامان و پشت میز مامان
چشای خوشگلت پر خوابهههههه چون بابایی ساعت 10 از خواب بیدارت کرده و آوردت سر کار. حضرت والا تا 12 خواب تشریف دارن چون ساعت یک شب به زوووووووووووور میخوابونمتون. کلا خوابوندنت پروژه ای شده واسه خودش.
محوطه سازمان:
یه روز که داشتم با گوشیم صحبت میکردم آنتن گوشیم قطع شدو چند بار پشت سر هم گفتم الو الو. حالا از اون روز یاد گرفتی میگی: اَیا اَیا.
البته علاقه شدیدی هم به گوشی تلفن و آیفون پیدا کردی. تو خونه مداااااام بهانه میگیری و نق میزنی که بلندت کنم بعدم با انگشتت به آیفون اشاره میکنی و از دست زدن بهش کلی ذوق میکنی .
گوشی موبایلمم اگه قفل شده بدم دستت اوقاتت تلخ میشه باید حتما قفلشو باز کنم برات و تو با انگشت کوچولوت بزنی رو صفحه گوشی و از تصویرا و رنگاش که عوض میشه خوشحال بشی.
بامزه تر اینکه فیلمایی که از خودت گرفتمو برات میذارم ببینی و تو آرومو ساکت و با لبخندی رضایت آمیز میشینی نگاهشون میکنی. فیلمی که از یک و دو گفتنت گرفتم رو که عاشقشی و باهاش تکرار میکنی. خخخخخخخخخخ.
اینم از گوشی رو میز کارم:
راستیییییییییییییییی تا یادم نرفته بگم که دوتا مروارید خوشگل دیگه تشریفشونو آوردن تو دهنت.(دوتا دندون وسطی بالا که فک کنم بهش میگن دندون خرگوشی)
خــــــــــــــــــــــــــوب در آستانه یک سالگی 6 تا دندون داری پسرکم. ایناهاش:
شب 21 بهمن سال 1393 پسر عمه کوچولوت امیرمحمد به دنیا اومد. عمه شمسیه همیشه تورو بغل میکردو میگفت ایشالا بچه بعدیم یه پسر خوشگل و شیطون عین ایمان جان باشه، که طبق حرفش بچش پسر بود و یه هفته قبل از اولین سالگرد تولد شاهزاده کوچولوی من بدنیا اومد.
سلیم پسر عمه ات داره میره حج عمره دانش آموزی. برا همین یه مهمونی شام کوچولوی خانوادگی براش گرفتن.
همینکه آمادت کردم که بریم طبق معمول خوابیدی:
نمیدونی چه آتیشی سوزوندی مامانیییییییییییییییییی. مگه یه جا بند میشدی. برات همه جای خونه جدید بود و دلت میخواست همه چی رو وارسی کنی همشم ازم آویزون بودی تا بغلت کنمو یکی یکی ببرمت کنار وسایلی که رو دیوار نصبه تا جنابعالی بهشون دست بزنی. جالب اینکه یاد گرفتی هر وسیله جدیدی ببینی اول با سر انگشتت تست میکنی که داغ نباشه درد نداشته باشه و ... بعد که دیدی بی خطره با خیال راحت برش میداری عشق مامان. یه همچین پسر محتاطی دارم من.
سر شام که همه از بزرگ و کوچیک مشغول شام خوردن بودن تو و یاسمین رفته بودین سراغ کشوهای میز ال سی دی و محتویاتش.
بعد شامم افتاده بودی دنبال بچه های 2 تا 8 ساله. میخواستی هر کار اونا انجام میدن تو هم تقلید کنی خدااااااااااااااااا
عاشق بچه هاییییییییی
اینجا ماماجون میخواست با این تنه درخت و موتور قدیمی بابابزرگ ژست بگیری و عکس بندازی که نمیدونم چرا از هردوشون ترسیدی و کنارشون بند نشدی.
خدا نکنه در حموم باز بمونه چاردست و پا سریع خودتو میرسونی. تنها جای خونه است که فعلا از دستت در امون مونده. اینجا هم که میخوای دستتو برسونی به دستگیره در حموم تا بازش کنی. زوده برات پسر گلم.
اینم زیرپوش مامادوز که واست بلنده، بیشتر شبیه پیراهن دخترونه است.
آخرین پست یک سالگیتو هم گذاشتم بزرگمرد کوچکم.
آرام جانم **ایمان** تا این لحظه ، 11 ماه و 29 روز سن دارد