ماه سیزدهم زندگی پسرکم
اولین روزهای ورود ایمانم به سال دوم زندگیشه:
برام خیلی جالب بود ببینم دقیقا تو ساعت دقیق تولدت مشغول چه کاری هستی که دیدم عین پارسال تو خواب نازی ایمان عسلیییییییییییییی
روز 27 بهمن 1393 ساعت 13:15
روز 27 بهمن 1392 ساعت 13:15
سرگرمی این روزات فعلا شده این کامیونه. چند روزی با این تونستم موقع غذا خوردنتم یکم کنترلت کنم که در نری.
وروجک خوش خنده
هی اسباب بازیاتو بار این کامیون میکنی و هی خالیشون میکنی. خستم نمیشی.
یه شب که شام تورور جلوتر داده بودم و خودمون میخواستیم شام بخوریم این چیپس سرکه نمکی رو باز کردمو گذاشتم جلوت که هم تو سرت بهش گرم بشه و دست از واژگون کردن سفره ما ورداری و هم خودمون همراهیت کنیم (لازم به ذکره که این چیپسو بعد از مدتها هوس کردیم و خریدیم) اما جنابعالی با وجود اینکه سرکه داشتو تیز بود اول که حسابی نشستی با اشتهای تمام خوردیش!!! البته به زور یه لیوان آب که هی با جیغ و داد ازمون درخواست میکردی. و بعدشم چشتون روز بد نبینه باقیموندشو دونه دونه انداختی رو فرش و آخرم روشون نشستی یعنی مصداق بارز: دیگی که برا من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه. اصرارها و خواهشای ما هم هیچ نتیجه ای نداشت.
بعله دیگه: انم آتام بولسو بولسون آغزی بورنی بولموسون
و اما دو روز بعد یعنی 29 بهمن که رفتیم خونه ماماجون، یه سورپرایز دیگه واسه ایمان خوشگل من، بــــــــــــــــــــــــــله ماماجون اینا هم واسه ایمان کیک خریده بودن که یه تولد کوشولوی بی مهمون هم اونجا داشته باشیم. هوراااااااااااا
برای دیدن عکسا باید برین به ادامه مطلب
این کیک تولد دوم ایمانم:
یه خرگوش سفید و نااااااز
خاله شیمات میگه با زحمت زیاد کیکو آوردم خونه چون گوشاش زیادی دراز بوده
اینم ایمان تو کف کیک و پفک:
ایمان با کیکش و کلاه بووووووووقیش که واسش یه نمه بزرگ بود
ایمان اخموی لجباز من با ماماجون و باباجونش:
قیافشووووووووو ( من پفک میخوااااااااام)
امداد غیبی رسید. کلاهت که اعصابتو بهم ریخته بود بابابزرگ گذاشت رو سر خودش و پفکم داد دستت.
اینم ماچ آبدار باباجون از لپ ایمان کوچولوی من
اگه بدونی بابابزرگت اون شب چقد خوشحال بود پسرکم! کلاه بوقی رو تا آخر از سرش بر نداشت. تو هم که فهمیده بودی تو بغلش میتونی به اهدافت برسی سنگر امنتو ترک نکردی شیطون بلا
شمع روشنو هم میخواستی با دستت بگیری
مراسم کیک بری:
مراسم کیک خوری:
یه تیکه کیک بریدمو گذاشتم تو پیش دستی و خواستم خودشیرینی کنمو راهنماییت کنم که یه تیکه دهن باباجون و ماماجون بذاری ولی پسر کوچولوی شیکموی من حاضر نبود کیکو جز خودش کس دیگه بخوره حتی من!!!!!!!!
قارن قارناشدان یاقین
اصرار و تلاشهای منم هیچ فایده ای نداشت
نوبتی هم باشه نوبت کادوهاست.
اون پلاک طلای وان یکاد که گردنته کادوی مامانو بابای من به توئه پسر خوشگلم.
خاله هاتم اسباب بازی خانه سازی برات گرفتن.
و امااااااااا گل سرسبد کادوهات: آفتابه!!!!!!!!!!!!!!
از طرف تو واسه خاله شیما تشکر مخصوص:
خاله شیمات به قول خودش عمل کرد و واست یه آفتابه هم کادو آورد و جالب اینکه تو از بین کادوهات اونو بیشتر تحویل گرفتی. ای خدا بگم چیکارت نکنه که به چه چیزا علاقه نشون میدی. تازه وقتی میبینیشون و نمیذاریم بهشون دست بزنی چنان گریه ای سر میدی که گوش فلکو کر میکنه.
وسایل عجیب دیگه که برا به دست آوردنشون خیلی اصرار داری: جارو دستی پلاستیکی، مگس کش پلاستیکی و ... است.
این آفتابه فعلا که خوب جاشو تو دلت باز کرده، هی وسایلتو میندازی توش و تکونش میدی تا صدا بده و هی خالیش میکنی.
دو دقیقه ول کن این آفتابه رو خووووب آبرو برام نذاشتی
اینجام بغل خاله جون شیرینتی:
خوووب تولد به سلامتی تموم شد و دوباره یاد ماوس کامپیوتر افتادی. امکان نداره یه نفر بشینه پای سیستم و تو از پاش آویزون نباشی که ماوس یا کیبوردو ازش بگیری. یعنی حرص در میاریااااااااااااااااااااااا خسته هم نمیشی پسر گلم.
میبینم که تلاشا بالاخره نتیجه داده، پد موس رو اینقد کشیدی سمت خودت تا ماوسه بیفته و تو بگیریش پسرک زرنگ من
اون شب با یک ساعت تماشای کلیپ از گوشی خاله آی سن خوابت برد. هر کلیپی رو خوشت نمیومد بهش میفهموندی که نمیخوای نگاه کنی و هر کدوم دوست داشتی با علاقه نگاه میکردی.
اول اینجوری
بعد اینجوری
ژست سوم
بالاخره متوجه مامان شدی
این روزا مثل یه هاپوی کوچولو شدی، دائم درحال گاز گرفتن منو بابایی هستی حتی از روی لباس!!! وقتی چشمت به انگشت شست دست یا پامون میفته که دیگه واویلاست، نذاریم گازمون بگیری هم شاکی میشی و عین ابر بهار اشک میریزی. خوب دردمون میاد مامانیییییییییییییی
این ملاقه رو خیلی دوسش داری، همه جا با خودت میبریش و اگه دستت به جایی نرسه با این ملاقه میرسه.
یه شب صالح دوست بابایی که تازه ازدواج کرده ما و دوتا دوست دیگش رو برا شام دعوت کرد. اونام هر کدوم یه پسر داشتن حسام الدین 3.5 ساله و مبین 1.5 ساله. اینقدم بچه هاشون مؤدب بودن و اجتماعی کاملا باهم جور شدینو حسابی بازی کردین. فک میکردم تو یکم ازشون یاد بگیری و راه رفتنو تمرین کنی ولی یهو دیدم ای دل غافل اون دو تا هم پشت سر تو راه افتادنو دارن چار دستو پا میرن.
قریون حرف زدنت برم من، از صبح تا شب یا مشغول حرف زدن با خودتی یا با ما ولی به زبونی که فقط خودت ازش سر در میاری وروووجک! حتی تکرارش هم برای ما غیر ممکنه. یه قیافه ای هم به خودت میگیری موقع حرف زدن که آدم از نفهمیدن خودش شرمسار میشه.
کلمه جدیدی هم که این ماه یاد گرفتی اینه: هِلّا
که ما احتمال میدیم همون "گِلّا" ی خودمون باشه به معنی: بیا دیگه!!!
هر موقع هم وسیله ای دستت باشه و بهت بگیم بده، اون وسیله رو به سمتمون دراز میکنی و میگی بِیا
و اگه همون وسیله رو به طرفت بگیریمو بگیم بیا ذوق میکنی و میگی: بده
فدای پسر نازم
وویییییییییییی چی میخوای بگی مامانیییییییییی؟؟!! جیگرم کباب شد واست
مدام یا اسباب بازی میجویی یا ما رو یا انگشتای کوشولوی خودتو...
یه روز واست کارتون گذاشته بودمو حواسم نبود کارتونه تموم شده و تصویر ال سی دی رفته. با دستت از دور بهم اشاره کردی و بلند گفتی: اُووو اُووو
گفتم : چیه مامانی چی شده؟
اشاره کردی سمت تلویزیونو گفتی: هِلّا هِلّا
فدای تو بشم من که اینقد زود داری به حرف میای برعکس تنبلیت تو راه رفتن پسرک محتاط من.
وروجک خوش خنده من
پسرکم خیلی دوست داری تو کارای خونه بهم کمک کنی، لازم نیست عزیزم خسته میشی خوب...
خخخخخخ زیرپوش ماما دوزتم که از زیر لباست معلومه. خییلی واست بلند بود اما خودم برات درستش کردم.
عاااااشق دوغ و ماست و شیری. طوریکه دیگه سر سفره دوغ نمیارم چون اگه بیارم نه خودت غذا میخوری نه میذاری ما بخوریم. همش باید دوغ به خوردت بدیم تا ظرفش خالی بشه، هیچ رقمه هم بی خیالش نمیشی.
مخصوصا اگه دوغ محلی یا دوغ پادراتوس باشه.
تازگیام که دیگه لب به برنج نمیزنی نمیدونم چرا تا قاشق برنجو میبرم سمت دهنت، سر و دستتو باهم تکون میدی و صورتتم عین موش جمع میکنی.
فرنی و حریره بادام با اینکه صبحانه محبوبت بود مجبور شدم از برنامه غذاییت حذف کنم تا یبوست نشی. حالا پسرم بزرگ شده صبحونه نون پنیر و گردو یا کره مربا میخوره اونم با اشتهای فراوون.
نهار هرچی برا خودمون بپزم به تو هم میدم ولی شام واست سوپ میپزم: سوپ مرغ و هویج یا گوشت و سیب زمینی و شلغم یا ماهی... خیلی سوپ دوست داری، فک کنم واسه همینم برنج نمیخوری چون سوپ واست هلو بپر تو گلوئه.
غذاهای محبوبت سیب زمینی سرخ کرده، نیمرو با رب، نارنگی و آب هویجه.
باید پوست شفاف نارنگیارو دونه دونه واست جدا کنم تا نپره تو گلوت.
اینم ته چین مرغی که من برا اولین بار درست کردم.
وقتی داشتم اینو درست میکردم یکم از وقت نهارت گذشت و چون جدیدا یکم بدغذا شده بودی منم محلت نذاشتم تا ببینم خودت درخواست غذا میکنی یا نه. نمیدونم گشنگی بهت فشار آورد یا قیافه ته چین جذبت کرد که در یک حرکت خودجوش اومدی و خودت شروع کردی به خوردن.( تو که برنج دوست نداشتی مامانیییییییییی پس چی شد؟؟!! )
تاب تاب عباسی... (یا به قول خودت هو هو -هوهو-...)
عزیزدل مامان 6 اسفند یه دفعه مارو غافلگیر کردی، دستتو گرفتی رو شونه بابایی بلند شدی و یهو دستاتو ول کردی و خودت بدون تکیه گاه ایستادی. البته فقط در حد 3-4 ثانیه بود. ولی تا آخر اسفند دیگه حدودا 10-15 ثانیه شده بود. وقتی خودت مستقل می ایستی ذوق فراوونی داری و با دیدن تشویقا و ذوق کردنای ما کلی هیجان زده میشی. تمام تلاشت بر اینه که وسط اتاق بدون تکیه گاه بلند بشی بایستی و دوباره بشینی و ازینکه ما بخوایم دستتو بگیریم یا کمکت کنیم عصبانی میشی و لج میکنی و میشینی. متأسفانه تا حالا موفق نشدم ازین حالتت عکس بگیرم اینقد که ذوق دارمو تشویقت میکنم یادم میره عکس بگیرم.
ایمان من وقتی خوابت میگیره این شکلی میشی:
تو همون حال ژست جالبی گرفتی لوووووووووووووووووووووس
بابایی یه بازی یادت داده که خیلی دوسش داری. لحاف یا تشکی رو پهن میکنه وسط اتاق و میگه 1-2-3 و خودشو به پشت میندازه روش و ولو میشه بعد دوباره که میگه 1-2-3 تو هم خییییلی بامزه خودتو از پهلو میندازی کنارش و بعد به پشت میخوابی و دست و پاتو از هم باز میکنی و رو تشک پخش میشی و بلند میخندی. اگه بابایی این بازی رو ادامه نده رو به بابایی همش میگی 2-2 یعنی 1-2-3 بگو تا ادامه بدیم.
اینم یه عکس از کوچولوی من تو خونه عمه صفورا وقتی پسرعمه سلیم از عمره دانش آموزی برگشته بود. اون شب تا صبح گریه میکردی و نخوابیدی. بعد از اینکه برگشتیم خونه فهمیدیم گریه های اون شبت سر آغاز یه آنفولانزا و تب ویروسی شدید بوده.
بخاطر یه ذره آبریزش بینی که داشتی خودم سریع بردمت دکتر تا بدتر نشه حالت چون بابایی هم سر کار بود. ولی بیفایده بود چون فرداش که سر کار بودم باباییت زنگ زد بهمو گفت داری تو تب میسوزی و هر چی خورده بودی بالا آوردی و گریه میکنی. منم سریع برگشتم خونه بخاطر تب شدیدی که داشتی لباس تابستونی تنت کردم. بیحال افتاده بودی و رمق نداشتی گلم. وااای که دل مامانی شکست. تا حالا به این شدت مریض نشده بودی. این شد که مرخصی گرفتمو بساطمونو جمع کردیمو 4-5 روز رفتیم خونه ماماجون.
بعد از چند روز که برگشتیم خونه و حالت خیلی بهتر شده بود، من داشتم ظرفارو میشستمو بابایی بادمجون پوست میکند یه دفعه صدام کرد گفت اینو نیگا کن. دیدم رفتی پیش بابایی یه تیکه بادمجون گرفتی تو یه دستت و پوست کن سب زمینی تو دست دیگت داری ادای بابا رو درمیاری و پوست کن رو میکشی رو بادمجونه. مثلا بادمجون پوست میکنی. واقعا که سایز کوچیک باباتی، کارای بابایی رو با دقت نگاه میکنی و ازش تقلید میکنی.
ولی این مریضی پسر کوچولوی آرومو خوش اشتهای منو به یه پسر گریه ای و غرغرو و بدغذا تبدیل کرد. حتی دیگه شیرخشکتو هم خیلی کم میخوری و شیر گاو هم یکم بیشتر ازون. غذا هم که هر چی میذارم دهنت تف میکنی بیرون. خیلی خسته شدم نمیدونم چیکار کنم از دستت مامانییییییییییییی.