آرام جانم **ایمان**آرام جانم **ایمان**، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

برگ چهاردهم از دفتر زندگی قند عسل ما

1394/1/17 17:49
نویسنده : مامان فهیمه
473 بازدید
اشتراک گذاری

خدا تورا که می آفرید

حواسش پرت آرزوهای من بود

و شدی همان آرزوی من!محبت

پسر عزیزم صبحا که ازخواب پامیشم و به صورت نازت نگامیکنم تازه میفهمم که حتی شبا که میخوابی، تا صبح بازم من دلتنگت میشم.

چشای خوشگلتو که باز میکنی انگار خورشید اونموقع طلوع میکنه. اون لحظه دنیا تو دستای منه، بغلت میکنمو میگم عاشقتم پسرکم...

ایمانم... پسر کوچولوی نازم، اینو بدون که تو خیلی باارزشی، همیشه باید یادت باشه که باارزشترينی...

چون خدا بواسطه ی بهشتی بودنت منم لایق بهشت دونسته.

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پريسا دنياي شكلك ها

 

تو که اونجوری پا رو پات میندازی و ژست آدم بزرگا رو میگیری به خودت، دیگه اون شیشه شیر بهت نمیادااااا.نه از من گفتن بود مامانی.

 

اینم از پیاز خوردنت...تعجب

 

این عکسم بابایی ازت گرفته: شاهزاده ایمان بعد از خوردن صبحانه کارتون می بیند...

 

 

اگه پستای قبلم خونده باشی ما بخاطر اینکه ماهگرد فوت بابابزرگم با روز تولدت یکی شد فقط یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم(منو تو و بابایی)،

مامانو بابای منم که وقتی رفتیم خونشون، خودشون واست کیک و کادو گرفته بودن.

خوب تا اینجا این شد 2 جشن تولد کوچیک خانوادگی. زبان

و امااااااا بشنویم از سومین جشن تولد یک سالگی برای ایمان...

عمه شمسیه ظهر 29 اسفند برا پسرش امیر محمد جشن ده روز گرفت (البته امیرمحمد حدود 40 روزش شده بود). ما هم  این فرصت که کل فامیل پدریت جمع میشن رو غنیمت شمردیم و یه کیک 4 کیلویی واست سفارش دادیم و به همه گفتیم که بعدازظهر تو خونه پدربزرگت واست یه جشن میگیریم. (البته فقط با حضور عمه ها و عموهات و خانواده هاشون).

البته این جشن یه مناسبت جالب داشت دقیقا یک روز قبلش که به وبت سر زدم دیدم اون بالا نوشته:

.: آرام جانم **ایمان** تا این لحظه ، 1 سال و 1 ماه و 1 روز سن دارد :. محبت

 

و اما کیکی که ما سفارش دادیم واست قرار بود این باشه:خوشمزه

 

و چیزی که تحویل گرفتیم:خطا

 

تا حالا به این قنادی کیک سفارش نداده بودیم، فقط بخاطر این که روزهای تعطیل هم قنادیش باز بود سفارش دادیم که نتیجه واقعا مایوس کننده بود. البته شیرینی هاش خوب بوداااااا.غمگین

http://zibasazeaisan.blogfa.com/

記号だよ。矢印。下 のデコメ絵文字

 

 

مامانی داره کیکو شمع واست میاره، اونم دختر عموت عطیه جونه که کنار کیک وایساده

 

اینم شاه داماد مامحبت بغل باباییش

 

بذار شمعو روشن کنم مامانی بعد فندکو بهت میدممنتظر

 

حالام که نوبت شمع روشن شده

 

بالاخره یه دیقه آروم گرفتی

 

منو تو و باباییخندونک

 

مراسم کیک بری

فدای خنده هات بشم من عروسک

 

و بازم دعوات سر کارد کیک بری

 

آخه حیف اون دونه های بلوری اشکت نیست بریزه زمین مامانی

 

بالاخره با خوردن یکم از خامه کیکت آروم گرفتی

 

فامیل بابایی رسم دارن هر کدوم از بچه ها که دندون درآورد از برنج یه چیزی شبیه پفیلا درست کنن (در واقع برنج طی مراحلی پخته میشه که پف میکنه و ترد میشه اسمشم قاورقه) و با اسمارتیز یا نقلهای رنگی قاطی کنن و بریزن رو سر بچه. چون اینکارو برا تو انجام نداده بودیم، عمه سارا زحمت کشیدن واست درست کردن و تورو گذاشتن وسط سفره و رو سرت ریختنش.

حالا حرکت تو خیلی باحال بود که اون وسط نشسته بودی و دونه دونه اسمارتیزایی که رو سفره ریخته بود رو جمع میکردی و میخوردی و اصلا توجهی به دوروبرت نداشتی. کیک بریده شد و همه خوردنشو تموم شد و جنابعالی همچنان مشغول بودی.خندونک

 

البته بچه های دیگه هم کمی باهات همکاری داشتن

 

در همین حین بود که همه یادشون اومد: ای دادو بیداد کادوهااااااخنده

 

این مادربزرگ جونه که داره بهت کادو میده

 

اینم محمدحنیف جون پسر عمو مسعود

 

اینم کادوی یاسمین جون دختر عمو محمود

 

اینم کادوی سماجون دختر عمه شمسیه

 

مامانی از قدیم گفتن پولو اگه زیاد بشماری ازش کم میشه ها...

 

معلوم شد کدوم کادوتو بیشتر دوست داری

 

مثل اینکه نظر بچه های دیگه هم به کادوی محبوبت جلب شده

 

اینم کوچکترین مهمون جشن تولد یک سال و یک ماه و یک روزگیت: امیرمحمد 40 روزه پسر عمه شمسیه

 

و امااااااا بشنویم از کادوهات:

پدربزرگ و مادربزرگ جون هر کدوم 10 هزار تومان

عمه سارا: یه کاپشن طوسی زرد که هنر دست خودشه

عمه صفورا: یه جلیقه شلوارک نوک مدادی

عمه شهناز: یه شلوار کتان قهوه ای سوخته شیک که چون اندازت نبود عوضش کردیم و شد یه شلوار قهوه ای کبریتی

عمه شمسیه: یه ماشین کنترلی مشکی

عمو مجید: 20 هزار تومان

عمو مسعود: یه ماشین کنترلی زرد رنگ

عمو محمود: یه لباس نارنجی

عمو نورمحمد: 10 هزار تومان

ممنون از همه بخاطر کادوهای خوشگلشون.

 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پريسا دنياي شكلك هاhttp://sheklakveblag.blogfa.com/ پريسا دنياي شكلك ها

 

سه روز اول سال 94 رو من و بابایی شیفت بودیمو باید سر کار میرفتیم. برای همین از خاله جونات خواستیم تا قبول زحمت بفرمایند و بیان ایمانداریخندونک

این عکسارو هم صبح روز 1 فروردین تو مسیر و تو خیابونای خلوت گرگان ازت گرفتن:

 

 

بماند که تو این چند روز چقد اذیتشون کردی با غرغر و نق نقات. یادته که تو پست قبلیم گفته بودم از بعد بیماریت خیلی بی اشتها و نق نقو شده بودی و مدام بهانه میگرفتی. حالا تو اون وضعیتم مجبور شدم ولت کنم برم سر کار.

خاله جونات روز اول زحمت کشیدنو کل خونه رو تمیز کردن و وقتی من از سر کار برگشتم واقعا سورپرایز شدم. خاله آی سن هم که جور نبود منو می کشید واست. با یه قاشق افتاده بود دنبالتو بهت غذا میداد و نازتو می کشید جوری که دیگه نه بغل من میومدی نه بغل بابات!!!66.gif

روز دوم یکم زودتر از سرکار برگشتم که ببرمتون بیرون یکم حالو هواتون عوض بشه. ولی چی بگم ازت مامانی که بیرونم که رفتیم فقط میخواستی بغل خاله آی سن باشی و دگر هیچ!!!

تا تو رو ازش میگرفتم چنان گریه ای وسط خیابون سر می دادی که انگاری دارم میدزدمت.ترسو هر چی من بغلت میکردمو خاله شیما از گوشیت کلیپ میذاشت واست بی فایده بود. من شده بودم فامیل دور و آی سن هم جای من.قهر داشتم از حسودی میترکیدم. حسابی عصبانیم کردی. آخرشم دادمت دست خاله آی سن و بیخیال این شدم که تا شب از کت و کول میفته.شیطان

 

تنها دقایق خوشی که داشتیم تو پارک شهر گرگان بود.

حسابی تاب بازی کردی

 

و سرسره بازی

 

سوار تاب که بودی چشمت دنبال ماشین کنترلی هایی بود که بچه ها سوارش بودن، همش با نگاهت دنبالشون میکردی. من فکر کردم اگه سوارت کنم ممکنه بترسی و گریه کنی ولی خاله هات گفتن امتحان کنیم اگه گریه کرد پیادش میکنیم. ولی دیدیم حسابی ازش خوشت اومدو سوارش که شدی دیگه مارو تحویلم نگرفتی. هرچی هم از ما دور میشدی گریه نمیکردی.

 

این گوشی تاشوی ماماجون و باواجون هم برا شما دوتا وروجک شده یه سرگرمی. از بس گوشی لمسی دیدین اینا براتون جدیده و جالب.

تو که گوشی رو میگیری دستوو دکمه هاشو میزنی و بعدم میگیری کنار گوشتو میگی: اَیا اَیا : یعنی الو الو

ماهانم گوشی رو میگیره کنار گوششو قدم زنان میگه: بَ بَ یعنی بله بله

حالا که من مواظب کیفم هست کیف پول بابایی رو تو جیب کاپشنش که انداخته بودش زمین برداشتی، خوبه اتفاقا باباییت یکم مرتب تر میشهخندونک

چقدم خوب سرگرم شدی باهاش.

 

خییلی پرتقال دوست داری مامانی. تا میبینی دارم واست پرتقال پوست میکنم اینجوریخوشمزه میشی و دادو بیداد میکنی که زود باااااش. همراه با خوردنش دوست داری کارتونم ببینی.

فدای اون موهای خوشگلت که دارن فر میگیرن به خودشون.

 

برات گردو شکسته بودمو داشتم آسیابش میکردم که قاطی پنیر مورد علاقت کنمو واسه صبحونه فردات آماده باشه. یهو برگشتم دیدم بعلهههههههههه دقیقا مثل من یه گردو رو گذاشتی رو سنگ و با گوشکوب زدی روش و شکستیش.

و بعدم داری با پوست میخوریش. آخ که چه خوشمزه بود اولین گردویی که پسرکم با دستای کوچولوش واسم شیکست. نصفشو خودم خوردم با اشتهای فراوون و نصف دیگشو آسیاب کردم واسه خودت عروسک مامان.محبت

 

12 فروردین روز مهمی بود برامون:

1- اولین قدم مستقل زندگیتو برداشتی عزیزکم. درسته فقط یه قدم بود ولی همون شروع مهمترین مرحله رشدته ایمانم.

2- حلقه هوش اردکیتو خودت چیدی اونم کاملا درست هرچند دفع های بعدش پس و پیش میچیدیشون ولی کلی ازین که یاد گرفته بودی درستش کنی خوشحال میشدیو برش میداشتی و با دستات تکونش میدادی و میخندیدی.

البته بماند که این روز جزء ون روزایی بود که هردومون کلافه بودیمو حوصلمون سر رفته بود از تنهایی و خونه نشینی. هوام صاف و آفتابی بود. ولی بابایی سر کار بود و ماشینم که نداریم که خودم ببرمت سنگینم که هستی و نمیشد پیاده بریم بیرون. یادم نمیره که چقد اون روز وقت کند میگذشت.

منو تو ازین روزا زیاد داریم. روزایی که دلمون لک میزنه واسه هوای آزاد و دیدن چندتا آدم و هم صحبتی باهاشون.غمگین

 

روز 13 بدر من شیفت اداره بودم برا همین به جبران اون روز 14 فروردین با همکارمون آقای مجیدی نیا و خانوادش رفتیم النگدره و کلی بهت خوش گذشت هر چند ساعت خوابت بهم خورده بودو خوابالو بودی.

پفیلا و تخمه خور حرفه ای

 

رو این تاب اینقد خواب داشتی که نزدیک بود بیفتی مامانخواب آلود اونم محمدامین پسر همکارمونه کنارت.

 

سرسره بازی تو آفتابعینک خیلی ازین سرسره خوشت اومده بود. همین یکم خوابتو پروند.

 

یه خواب نمیمروزی تو هوای خوب جنگل. آخ که چه کیفی داره.خوشمزه

 

تا رو سر من تل میبینی برمیداری میذاریش سر خودت یا گردنت.

نمیذاری عکس بگیرم که همش میخوای بغلت کنم.

تازگیا همش دستاتو سمتم اینجوری دراز میکنی و سر زانوهات می ایستی یعنی ازم میخوای دستاتو بگیرم تا باهم تمرین راه رفتن کنیم. وقتی فقط یه دستتو میگیرمو کنارت راه میرم قدمهاتو ترسان و لرزان ولی با ذوق و هیجان فراووووووون برمیداری.محبت همش دلت میخواد باهم راه رفتنو تمرین کنیم. گاهی اوقت از پشت لباسمو میچسبی و دنبالم راه میفتی. خخخخخخخ

 

کنج نشین شدی مامانیسوال

 

یه روز من سر کاربودمو باباتم یکی دوساعت باید میومد جلسه تعاونی مسکن که باز مجبور شدیم بیاریمت سازمان. جلسه که تموم شد بابایی و یکی از همکارا موری که برا پذیراییشون بود دادن دست تو. حالا هیچ کس نتونست اونارو ازت بگیره حتی وقتی شیر میخوردی و داشت خوابت میبرد سفت چسبیده بودیشون (یه مدتی موز نخریده بودیم برات چون یبوست میشدی آبرو واسمون نذاشتی). آخر وقتی خوابت برد از دستت افتاد.

وقتی رفتی خونه خودت پوستشو وا کردی و یکیشو کامل خوردی شیطون بلاااااا.

طبق معمول اینجا خوابت میادو به زور یه لبخندکی تحویلمون میدی.

هیس

21 فروردین روز مادر بود. ماهم برا مامان من یه ماهیتابه تفلون و برا مامان بابایی یه ظرف چینی خوشگل خریدیم و واسشون کادو بردیم. بابایی منم همون روز گفت که میخواد مامان ایمان و مامان فرهادو مامان حکیمو به این مناسبت ببره زیارتگاه ملا علی دانشمند (همون دانشمند عطای خودمون). یعنی منو مامانمو مامان خودشخندونک

وااای که چقد اون روز هوا گرم بود 36 درجه.

عمه سعیده منم که خبر دار شده بود ما مامان بزرگو آوردیم زیارتگاه با خانوادش از گنبد اومدن پیش ما که کادوی مامان بزرگو بدن.

بعد از زیارت اومدیم اینجا چادر زدیم.

 

لباس پاییزه تنت کرده بودم. اینقد گرم بود که فقط با یه زیرپوش نخی نشسته بودی و بازم گرمت بود. لباس تابستونی هم واست نیاورده بودم.

 

مامان بزرگم که دید دارم از تو عکس میگیرم گفت از منم عکس بگیر دیگه دیشب بقیه کلی ازم عکس گرفتن و حسابی واسه خودش ژست گرفتچشمک

 

اسما کوچولو دختر عمه ام یه بطری آب معدنی دستش بود. تو هم که بازی با بطری رو خیلی دوست داری میخواستی از دستش بگیریش. ولی خوب اون دوست نداشت که...

آخر اسما یه چش غره ای به تو رفت و بعد چنان مظلومانه منو نگاه کرد که انگار بخواد بگه: پسرتو جمع کن دیگه اههههه بطریمو میخواد بگیرهقهر

 

منم شیشه شیرتو دادم دستت که دست از سر بطری اسما برداریزبان

در همون لحظه مامان بزرگم گیر داد که اااااا از منو ایمان باهم عکس نگرفتی. شده بود عین بچه ها.زیبا

چون هوا خیلی گرم بود یه نهار خوردیمو برگشتیم تو راه برگشت بابام تو مرز اینچه برون هم توقف کرد و ما که همگی عاشق خرید تو بازارچه اونجا بدیم به خاطر گرمای شدید هوا هیچکدوم حاضر نبودیم پامونو از ماشین بذاریم بیرون. فقط بستنی و آب معدنی خریدیم و راه افتادیم سمت خونه. و جنابعالی هم سرمست از بدست آوردین چندین بطری آب معدنی تا رسیدن به خونه همش داشتی با اون بطریها بازی میکردی و با مادربزرگمم کنارت نشسته بود حسابی جور شدی. با زبون خودت باهاش حرف میزدی، بطریهاتو مینداختی کف ماشین یا رو پای مادربزرگ و با دستت میزدی به بازوشو میگفتی:اَبِه یعنی بده

بابامم  که همش بهت میگفت: ایماااان بِجِــــــــــــــــگَّ.(یعنی نمیدم)

تو هم در جوابش میگفتی: بده

یه بار که بابایی یه وسیله ای رو از دستت گرفته بود اینقدر اینو باهات تکرار کرده بود که ملکه ذهنت شده. حالا حتی پشت تلفنم اینو بهت بگن سریع میگی: بدهخندونک

بابابزرگ ایمان

این دفعه که گمیشان بودیم تا سه چهار قدم مستقل برداشتی عزیزکم.

 

یه لباس تابستونی خریده بودم واست مارکشم نکنده بودم میخواستم ببینم اندازته یا نه. همینکه تنت کردم بدو بدو رفتی که دکمه پاور ال سی دی رو بزنینه که ژست جالبی شد.

 

خرابکار کوچولو حالا دیگه قدش به کشوی بالایی آشپزخونه هم میرسه و از یک لحظه غفلت مامان کمال استفاده رو میبره.

 

عاااااشق این هستی که من زیر بغلتو بگیرمو راه ببرمت و تو هم توپ شوت کنی. توپو با پات میزنی قل میخوره و میره و تو هم دنبالش میدویی عزیزدلم. (البته همراه من) خیییییلیییییییییییییی ذوق میکنی واسه توپ بازی این شکلی.

بمیرم برات مامانی که خیییییلی دلت میخواد راه بری ولی نمیدونم چرا نمیشه.

یه بار یه مسیر حدود یک و نیم متری رو خودت تنها رفتی و افتادی، بلند شدی دوباره یه قدم که برداشتی باز افتادی و دوباره و دوباره..... چندین بار که تکرار شدو نتونستی ادامه بدی زدی زیر گریه عسلکم و منم باهات گریه کردم.

نمیدونم چرا راه افتادنت یکم به تاخیر افتاده با اینکه اینقد پشتکار داری. وقتی میریم گمیشانو ماهانو میبینی که راه میره حرصت میگیره و حسودی میکنی تابلوووووووووووو. انشالا همین روزا راحت راه میفتی فدات شم.

 

این برگ از زندگی ایمانم به آخر رسید.بوس

در پناه خدای مهربون همیشه سالم و سرحال باشی مامانی و زندگی به کامت باشه.

امیدوارم سال 94 سال پربرکتی باشه واسمون، سال خونه دار شدنمونچشمک

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (9)

کوثر
17 فروردین 94 17:55
سلام خاله جونم.چه وب نازی دارید.!!! وکوشولوتونم به خودم رفته چون هم سفیده وهم نازه وبانمک. اگه به وب من سربزنید خوشحال میشوم .ازتون کلی سپاس گزارم.
مامان و بابا
18 فروردین 94 10:44
سلام مامانی عیدتون مبارک امیدوارم با نی نی ناز هزاران عید رو باهم سپری کنین از طرف من نی نی نانازی رو ببوس
مامان فهیمه
پاسخ
مرسی عزیزم ان شا ا... شمام نینی هاتونو به زودی سالم و سرحال تو بغل بگیرین
مامان و بابا
19 فروردین 94 18:03
سلام عزیزم چه وب قشنگی...خوشحال میشم نظر بدی برام
مامان هانیه
19 فروردین 94 20:11
سلام عزیزم پیشاپیش روزت مبارک
شیما مامان شاهین کوچولو
23 فروردین 94 11:54
ای جوووووونم عکس اولی چقدر باحاله. اون ژستش منو کشته ماشاله خیلی ناز و خوردنیه ایمان جووووونم تولدت با تاخیر مبارک باشه عزیــــــــزم ...وووویییییی کراواتشو نیگاه چ خوشگله
مامان فهیمه
پاسخ
از این همه ابراز لطفت ممنون مرسی شیماجونم
خاله شیما
30 فروردین 94 22:19
ایمااااااااااااااان اونروز که رفتیم بیرونو تو همش بغل آیسن بودی هیچوقت یادم نمیره پدرمونو درآوردی باید قیافه مامانتو میدیدی خخخخخخخ دوست دارم خاله جووووووون
مامان فهیمه
پاسخ
هوووووووف یادم نمیره هاااااا
مامان فدیا
23 اردیبهشت 94 12:04
عزیزم همه خاطراتت قشنگ بودن کلی کیف کردی که 3 تا تولد داشتی ها و کلی کادوهای قشنگ گرفتی قشنگی احتمالا تو این ماه راه رفتنش کامل کامل میشه چون ادرینم بعد از چند بار تلاش الان دیگه کامل راه میره و حالا کنترل سختتر میشه اخه هی با پشت سر ممکنه بخوره زمین
مامان فهیمه
پاسخ
مرسی مامان فدیای گل کارمون راه بردن این پسرکه تنبله
مامان جوجه
24 اردیبهشت 94 10:09
سلام عزیز خاله ماشالا چقدر بزرگ شدی تولدت مبارک ایشالا زیر سایه مامانی و بابایی 120 ساله بشی شاد و سلامت و موفق میبینم که مثل کیان من پیاز خوری خاله! قربونت برم لپ کشانی!
مامان فهیمه
پاسخ
آذین جون هر چی ازش منع بشه میخواد دیگه مثل خیارشور خخخخ کیانو ببوس
رها زی زی
24 اردیبهشت 94 19:19
ای جووونم هزار ماشالا
مامان فهیمه
پاسخ
ممنون که بهمون سر زدی رها جون