برگ چهاردهم از دفتر زندگی قند عسل ما
خدا تورا که می آفرید
حواسش پرت آرزوهای من بود
و شدی همان آرزوی من!
پسر عزیزم صبحا که ازخواب پامیشم و به صورت نازت نگامیکنم تازه میفهمم که حتی شبا که میخوابی، تا صبح بازم من دلتنگت میشم.
چشای خوشگلتو که باز میکنی انگار خورشید اونموقع طلوع میکنه. اون لحظه دنیا تو دستای منه، بغلت میکنمو میگم عاشقتم پسرکم...
ایمانم... پسر کوچولوی نازم، اینو بدون که تو خیلی باارزشی، همیشه باید یادت باشه که باارزشترينی...
چون خدا بواسطه ی بهشتی بودنت منم لایق بهشت دونسته.
تو که اونجوری پا رو پات میندازی و ژست آدم بزرگا رو میگیری به خودت، دیگه اون شیشه شیر بهت نمیادااااا. از من گفتن بود مامانی.
اینم از پیاز خوردنت...
این عکسم بابایی ازت گرفته: شاهزاده ایمان بعد از خوردن صبحانه کارتون می بیند...
اگه پستای قبلم خونده باشی ما بخاطر اینکه ماهگرد فوت بابابزرگم با روز تولدت یکی شد فقط یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم(منو تو و بابایی)،
مامانو بابای منم که وقتی رفتیم خونشون، خودشون واست کیک و کادو گرفته بودن.
خوب تا اینجا این شد 2 جشن تولد کوچیک خانوادگی.
و امااااااا بشنویم از سومین جشن تولد یک سالگی برای ایمان...
عمه شمسیه ظهر 29 اسفند برا پسرش امیر محمد جشن ده روز گرفت (البته امیرمحمد حدود 40 روزش شده بود). ما هم این فرصت که کل فامیل پدریت جمع میشن رو غنیمت شمردیم و یه کیک 4 کیلویی واست سفارش دادیم و به همه گفتیم که بعدازظهر تو خونه پدربزرگت واست یه جشن میگیریم. (البته فقط با حضور عمه ها و عموهات و خانواده هاشون).
البته این جشن یه مناسبت جالب داشت دقیقا یک روز قبلش که به وبت سر زدم دیدم اون بالا نوشته:
.: آرام جانم **ایمان** تا این لحظه ، 1 سال و 1 ماه و 1 روز سن دارد :.
و اما کیکی که ما سفارش دادیم واست قرار بود این باشه:
و چیزی که تحویل گرفتیم:
تا حالا به این قنادی کیک سفارش نداده بودیم، فقط بخاطر این که روزهای تعطیل هم قنادیش باز بود سفارش دادیم که نتیجه واقعا مایوس کننده بود. البته شیرینی هاش خوب بوداااااا.
مامانی داره کیکو شمع واست میاره، اونم دختر عموت عطیه جونه که کنار کیک وایساده
اینم شاه داماد ما بغل باباییش
بذار شمعو روشن کنم مامانی بعد فندکو بهت میدم
حالام که نوبت شمع روشن شده
بالاخره یه دیقه آروم گرفتی
منو تو و بابایی
مراسم کیک بری
فدای خنده هات بشم من عروسک
و بازم دعوات سر کارد کیک بری
آخه حیف اون دونه های بلوری اشکت نیست بریزه زمین مامانی
بالاخره با خوردن یکم از خامه کیکت آروم گرفتی
فامیل بابایی رسم دارن هر کدوم از بچه ها که دندون درآورد از برنج یه چیزی شبیه پفیلا درست کنن (در واقع برنج طی مراحلی پخته میشه که پف میکنه و ترد میشه اسمشم قاورقه) و با اسمارتیز یا نقلهای رنگی قاطی کنن و بریزن رو سر بچه. چون اینکارو برا تو انجام نداده بودیم، عمه سارا زحمت کشیدن واست درست کردن و تورو گذاشتن وسط سفره و رو سرت ریختنش.
حالا حرکت تو خیلی باحال بود که اون وسط نشسته بودی و دونه دونه اسمارتیزایی که رو سفره ریخته بود رو جمع میکردی و میخوردی و اصلا توجهی به دوروبرت نداشتی. کیک بریده شد و همه خوردنشو تموم شد و جنابعالی همچنان مشغول بودی.
البته بچه های دیگه هم کمی باهات همکاری داشتن
در همین حین بود که همه یادشون اومد: ای دادو بیداد کادوهاااااا
این مادربزرگ جونه که داره بهت کادو میده
اینم محمدحنیف جون پسر عمو مسعود
اینم کادوی یاسمین جون دختر عمو محمود
اینم کادوی سماجون دختر عمه شمسیه
مامانی از قدیم گفتن پولو اگه زیاد بشماری ازش کم میشه ها...
معلوم شد کدوم کادوتو بیشتر دوست داری
مثل اینکه نظر بچه های دیگه هم به کادوی محبوبت جلب شده
اینم کوچکترین مهمون جشن تولد یک سال و یک ماه و یک روزگیت: امیرمحمد 40 روزه پسر عمه شمسیه
و امااااااا بشنویم از کادوهات:
پدربزرگ و مادربزرگ جون هر کدوم 10 هزار تومان
عمه سارا: یه کاپشن طوسی زرد که هنر دست خودشه
عمه صفورا: یه جلیقه شلوارک نوک مدادی
عمه شهناز: یه شلوار کتان قهوه ای سوخته شیک که چون اندازت نبود عوضش کردیم و شد یه شلوار قهوه ای کبریتی
عمه شمسیه: یه ماشین کنترلی مشکی
عمو مجید: 20 هزار تومان
عمو مسعود: یه ماشین کنترلی زرد رنگ
عمو محمود: یه لباس نارنجی
عمو نورمحمد: 10 هزار تومان
ممنون از همه بخاطر کادوهای خوشگلشون.
سه روز اول سال 94 رو من و بابایی شیفت بودیمو باید سر کار میرفتیم. برای همین از خاله جونات خواستیم تا قبول زحمت بفرمایند و بیان ایمانداری
این عکسارو هم صبح روز 1 فروردین تو مسیر و تو خیابونای خلوت گرگان ازت گرفتن:
بماند که تو این چند روز چقد اذیتشون کردی با غرغر و نق نقات. یادته که تو پست قبلیم گفته بودم از بعد بیماریت خیلی بی اشتها و نق نقو شده بودی و مدام بهانه میگرفتی. حالا تو اون وضعیتم مجبور شدم ولت کنم برم سر کار.
خاله جونات روز اول زحمت کشیدنو کل خونه رو تمیز کردن و وقتی من از سر کار برگشتم واقعا سورپرایز شدم. خاله آی سن هم که جور نبود منو می کشید واست. با یه قاشق افتاده بود دنبالتو بهت غذا میداد و نازتو می کشید جوری که دیگه نه بغل من میومدی نه بغل بابات!!!
روز دوم یکم زودتر از سرکار برگشتم که ببرمتون بیرون یکم حالو هواتون عوض بشه. ولی چی بگم ازت مامانی که بیرونم که رفتیم فقط میخواستی بغل خاله آی سن باشی و دگر هیچ!!!
تا تو رو ازش میگرفتم چنان گریه ای وسط خیابون سر می دادی که انگاری دارم میدزدمت. هر چی من بغلت میکردمو خاله شیما از گوشیت کلیپ میذاشت واست بی فایده بود. من شده بودم فامیل دور و آی سن هم جای من. داشتم از حسودی میترکیدم. حسابی عصبانیم کردی. آخرشم دادمت دست خاله آی سن و بیخیال این شدم که تا شب از کت و کول میفته.
تنها دقایق خوشی که داشتیم تو پارک شهر گرگان بود.
حسابی تاب بازی کردی
و سرسره بازی
سوار تاب که بودی چشمت دنبال ماشین کنترلی هایی بود که بچه ها سوارش بودن، همش با نگاهت دنبالشون میکردی. من فکر کردم اگه سوارت کنم ممکنه بترسی و گریه کنی ولی خاله هات گفتن امتحان کنیم اگه گریه کرد پیادش میکنیم. ولی دیدیم حسابی ازش خوشت اومدو سوارش که شدی دیگه مارو تحویلم نگرفتی. هرچی هم از ما دور میشدی گریه نمیکردی.
این گوشی تاشوی ماماجون و باواجون هم برا شما دوتا وروجک شده یه سرگرمی. از بس گوشی لمسی دیدین اینا براتون جدیده و جالب.
تو که گوشی رو میگیری دستوو دکمه هاشو میزنی و بعدم میگیری کنار گوشتو میگی: اَیا اَیا : یعنی الو الو
ماهانم گوشی رو میگیره کنار گوششو قدم زنان میگه: بَ بَ یعنی بله بله
حالا که من مواظب کیفم هست کیف پول بابایی رو تو جیب کاپشنش که انداخته بودش زمین برداشتی، خوبه اتفاقا باباییت یکم مرتب تر میشه
چقدم خوب سرگرم شدی باهاش.
خییلی پرتقال دوست داری مامانی. تا میبینی دارم واست پرتقال پوست میکنم اینجوری میشی و دادو بیداد میکنی که زود باااااش. همراه با خوردنش دوست داری کارتونم ببینی.
فدای اون موهای خوشگلت که دارن فر میگیرن به خودشون.
برات گردو شکسته بودمو داشتم آسیابش میکردم که قاطی پنیر مورد علاقت کنمو واسه صبحونه فردات آماده باشه. یهو برگشتم دیدم بعلهههههههههه دقیقا مثل من یه گردو رو گذاشتی رو سنگ و با گوشکوب زدی روش و شکستیش.
و بعدم داری با پوست میخوریش. آخ که چه خوشمزه بود اولین گردویی که پسرکم با دستای کوچولوش واسم شیکست. نصفشو خودم خوردم با اشتهای فراوون و نصف دیگشو آسیاب کردم واسه خودت عروسک مامان.
12 فروردین روز مهمی بود برامون:
1- اولین قدم مستقل زندگیتو برداشتی عزیزکم. درسته فقط یه قدم بود ولی همون شروع مهمترین مرحله رشدته ایمانم.
2- حلقه هوش اردکیتو خودت چیدی اونم کاملا درست هرچند دفع های بعدش پس و پیش میچیدیشون ولی کلی ازین که یاد گرفته بودی درستش کنی خوشحال میشدیو برش میداشتی و با دستات تکونش میدادی و میخندیدی.
البته بماند که این روز جزء ون روزایی بود که هردومون کلافه بودیمو حوصلمون سر رفته بود از تنهایی و خونه نشینی. هوام صاف و آفتابی بود. ولی بابایی سر کار بود و ماشینم که نداریم که خودم ببرمت سنگینم که هستی و نمیشد پیاده بریم بیرون. یادم نمیره که چقد اون روز وقت کند میگذشت.
منو تو ازین روزا زیاد داریم. روزایی که دلمون لک میزنه واسه هوای آزاد و دیدن چندتا آدم و هم صحبتی باهاشون.
روز 13 بدر من شیفت اداره بودم برا همین به جبران اون روز 14 فروردین با همکارمون آقای مجیدی نیا و خانوادش رفتیم النگدره و کلی بهت خوش گذشت هر چند ساعت خوابت بهم خورده بودو خوابالو بودی.
پفیلا و تخمه خور حرفه ای
رو این تاب اینقد خواب داشتی که نزدیک بود بیفتی مامان اونم محمدامین پسر همکارمونه کنارت.
سرسره بازی تو آفتاب خیلی ازین سرسره خوشت اومده بود. همین یکم خوابتو پروند.
یه خواب نمیمروزی تو هوای خوب جنگل. آخ که چه کیفی داره.
تا رو سر من تل میبینی برمیداری میذاریش سر خودت یا گردنت.
نمیذاری عکس بگیرم که همش میخوای بغلت کنم.
تازگیا همش دستاتو سمتم اینجوری دراز میکنی و سر زانوهات می ایستی یعنی ازم میخوای دستاتو بگیرم تا باهم تمرین راه رفتن کنیم. وقتی فقط یه دستتو میگیرمو کنارت راه میرم قدمهاتو ترسان و لرزان ولی با ذوق و هیجان فراووووووون برمیداری. همش دلت میخواد باهم راه رفتنو تمرین کنیم. گاهی اوقت از پشت لباسمو میچسبی و دنبالم راه میفتی. خخخخخخخ
کنج نشین شدی مامانی
یه روز من سر کاربودمو باباتم یکی دوساعت باید میومد جلسه تعاونی مسکن که باز مجبور شدیم بیاریمت سازمان. جلسه که تموم شد بابایی و یکی از همکارا موری که برا پذیراییشون بود دادن دست تو. حالا هیچ کس نتونست اونارو ازت بگیره حتی وقتی شیر میخوردی و داشت خوابت میبرد سفت چسبیده بودیشون (یه مدتی موز نخریده بودیم برات چون یبوست میشدی آبرو واسمون نذاشتی). آخر وقتی خوابت برد از دستت افتاد.
وقتی رفتی خونه خودت پوستشو وا کردی و یکیشو کامل خوردی شیطون بلاااااا.
طبق معمول اینجا خوابت میادو به زور یه لبخندکی تحویلمون میدی.
21 فروردین روز مادر بود. ماهم برا مامان من یه ماهیتابه تفلون و برا مامان بابایی یه ظرف چینی خوشگل خریدیم و واسشون کادو بردیم. بابایی منم همون روز گفت که میخواد مامان ایمان و مامان فرهادو مامان حکیمو به این مناسبت ببره زیارتگاه ملا علی دانشمند (همون دانشمند عطای خودمون). یعنی منو مامانمو مامان خودش
وااای که چقد اون روز هوا گرم بود 36 درجه.
عمه سعیده منم که خبر دار شده بود ما مامان بزرگو آوردیم زیارتگاه با خانوادش از گنبد اومدن پیش ما که کادوی مامان بزرگو بدن.
بعد از زیارت اومدیم اینجا چادر زدیم.
لباس پاییزه تنت کرده بودم. اینقد گرم بود که فقط با یه زیرپوش نخی نشسته بودی و بازم گرمت بود. لباس تابستونی هم واست نیاورده بودم.
مامان بزرگم که دید دارم از تو عکس میگیرم گفت از منم عکس بگیر دیگه دیشب بقیه کلی ازم عکس گرفتن و حسابی واسه خودش ژست گرفت
اسما کوچولو دختر عمه ام یه بطری آب معدنی دستش بود. تو هم که بازی با بطری رو خیلی دوست داری میخواستی از دستش بگیریش. ولی خوب اون دوست نداشت که...
آخر اسما یه چش غره ای به تو رفت و بعد چنان مظلومانه منو نگاه کرد که انگار بخواد بگه: پسرتو جمع کن دیگه اههههه بطریمو میخواد بگیره
منم شیشه شیرتو دادم دستت که دست از سر بطری اسما برداری
در همون لحظه مامان بزرگم گیر داد که اااااا از منو ایمان باهم عکس نگرفتی. شده بود عین بچه ها.
چون هوا خیلی گرم بود یه نهار خوردیمو برگشتیم تو راه برگشت بابام تو مرز اینچه برون هم توقف کرد و ما که همگی عاشق خرید تو بازارچه اونجا بدیم به خاطر گرمای شدید هوا هیچکدوم حاضر نبودیم پامونو از ماشین بذاریم بیرون. فقط بستنی و آب معدنی خریدیم و راه افتادیم سمت خونه. و جنابعالی هم سرمست از بدست آوردین چندین بطری آب معدنی تا رسیدن به خونه همش داشتی با اون بطریها بازی میکردی و با مادربزرگمم کنارت نشسته بود حسابی جور شدی. با زبون خودت باهاش حرف میزدی، بطریهاتو مینداختی کف ماشین یا رو پای مادربزرگ و با دستت میزدی به بازوشو میگفتی:اَبِه یعنی بده
بابامم که همش بهت میگفت: ایماااان بِجِــــــــــــــــگَّ.(یعنی نمیدم)
تو هم در جوابش میگفتی: بده
یه بار که بابایی یه وسیله ای رو از دستت گرفته بود اینقدر اینو باهات تکرار کرده بود که ملکه ذهنت شده. حالا حتی پشت تلفنم اینو بهت بگن سریع میگی: بده
بابابزرگ ایمان
این دفعه که گمیشان بودیم تا سه چهار قدم مستقل برداشتی عزیزکم.
یه لباس تابستونی خریده بودم واست مارکشم نکنده بودم میخواستم ببینم اندازته یا نه. همینکه تنت کردم بدو بدو رفتی که دکمه پاور ال سی دی رو بزنی که ژست جالبی شد.
خرابکار کوچولو حالا دیگه قدش به کشوی بالایی آشپزخونه هم میرسه و از یک لحظه غفلت مامان کمال استفاده رو میبره.
عاااااشق این هستی که من زیر بغلتو بگیرمو راه ببرمت و تو هم توپ شوت کنی. توپو با پات میزنی قل میخوره و میره و تو هم دنبالش میدویی عزیزدلم. (البته همراه من) خیییییلیییییییییییییی ذوق میکنی واسه توپ بازی این شکلی.
بمیرم برات مامانی که خیییییلی دلت میخواد راه بری ولی نمیدونم چرا نمیشه.
یه بار یه مسیر حدود یک و نیم متری رو خودت تنها رفتی و افتادی، بلند شدی دوباره یه قدم که برداشتی باز افتادی و دوباره و دوباره..... چندین بار که تکرار شدو نتونستی ادامه بدی زدی زیر گریه عسلکم و منم باهات گریه کردم.
نمیدونم چرا راه افتادنت یکم به تاخیر افتاده با اینکه اینقد پشتکار داری. وقتی میریم گمیشانو ماهانو میبینی که راه میره حرصت میگیره و حسودی میکنی تابلوووووووووووو. انشالا همین روزا راحت راه میفتی فدات شم.
این برگ از زندگی ایمانم به آخر رسید.
در پناه خدای مهربون همیشه سالم و سرحال باشی مامانی و زندگی به کامت باشه.
امیدوارم سال 94 سال پربرکتی باشه واسمون، سال خونه دار شدنمون