آرام جانم **ایمان**آرام جانم **ایمان**، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

روزمرگی های ماه هفدهم زندگی نفسم ایمان

1394/5/16 16:19
نویسنده : مامان فهیمه
619 بازدید
اشتراک گذاری

زندگی قصه و حرفیست

که شیرینی آن خنده توست

تلخی آن گریه تو

کاش پر باشد لحظه هایم همه از خنده تو

 

شروع ماه هفدهم زندگی ایمانم مصادف بود با شروع ماه پربرکت رمضان که دقیقا تو همون روز اول ما چند تا مهمون خوب داشتیم. دوست و همکلاسی دانشکده، فریده عزیزم از آران و بیدگل کاشان که به همراه پدرو مادرو خواهرش در راه برگشت از مشهد به کاشان یه سری هم به ما زدن.

البته بخاطر اومدن این مهمونای عزیز از خاله جونات خواستم بیان کمکم و خاله شیما و شیرین اومدنو خونه تکونی کردیمو کلی کارای دیگه که سنگ تموم گذاشتن و ما شرمندشون شدیم.

مهمونام روز اول ماه رمضون رو خونه ما موندن و شب برا شام از صفیه جون دوست خوبم و همکلاسی مشترکمون و همسرش آقا حامد هم دعوت کردم تا شب دور هم باشیم.

اینم از ژله آکواریوم اون شب منراضی از بقیه هنرام فرصت نشد عکس بگیرمخندونک

اون شب با مهمونامون رفتیم نهارخوران و شب بعدشم با خاله جونات افطار رفتیم. خاله هات سفینه سوار شدنو کلی جیغ زدنو ترسیدن تو هم سوار گردونه حیوانات کوچولو شدی ولی ترسیدی خخخخخ. خلاصه ماه رمضونو شلوغ پلوغ شروع کردیم ولی بازم خوش گذشت.

اینم از سوغاتیایی که برامون آوردن:

از مشهد واسمون یه بسته زرشک و یه بسته شکرپنیرو نیم مثقال زعفرون آوردن

و از آران بیدگل یه بسته عرقیات گیاهی: گلاب قمصر کاشان و عرق بیدمشک و عرق نعنا و عرق دارچین

وبرای پسر کوچولوی منم یه استخر بادی خوشگل آوردن که عاااااشقش شده.

آقا حامد هم زحمت کشیدن واست یه بازی فکری آوردن که گذاشتم وقتی بزرگ شدی بازی کنی باهاش.

اون بادکنک رو هم تو نهارخوران خریدیم واست که کلی دوسش داشتی و باهاش میزدی تو سر ماشیطان

یه دونه دیگه هم خاله جونات واسه ماهان خریدن.

دست فریده جون درد نکنه با این سوغاتیش، نیم تا یک ساعت تو این استخر بادیه بازی میکنی و سرت گرمه و من میتونم به کارای خونه برسم و حسن دیگه ای هم که داره اینه که دیگه بعدش که حمومت میکنم جیغ و داد نمیزنی که نمیام بیرون خودت با رضایت حموم رو ترک میکنیچشمک

الان هر جا کار داشته باشم فرشو کنار میزنمو تو رو با استخرت میذارم اونجا کنارم.

حموم:

 

آشپزخونه

 

راهرو

http://zibasazeaisan.blogfa.com/

記号だよ。矢印。下 のデコメ絵文字

کابینتای خونه بابامو تازه ساخته بودنو هنوز سنگشو نذاشته بودن که تو اومدی آشپزخونه و شروع به نق نق کردی منم گذاشتمت اون تو،زبان اولش تو شوک بودی:

ولی بعدش:

 

تو این ماه خیلی بدغذا شده بودی مامانی، از غذاخوردن فراری بودی منم رفتم یه دست ظرف خوشگل برات گرفتم بلکه به ذوق اونا غذا بخوری که اییییییی تا یه مدتی راهکارم جواب داد ولی بعدش دوباره ...شاکی

 

خودم خودم گفتنات تو غذا خوردن دیگه حسابی به اوج خودش رسیده مامانی، به هر قیمتی میخوای غذاتو خودت بخوری حتی گشنه موندن:

اینم ایمان عشقِ ماست

عااااشق کارتون گوگولوها از سی دی با نی نی

 

اینجام که مثلا سفره افطارمو رو اوپن پهن کردم که از دست توی ورووووووجک راحت افطار کنم ولی...

فدای اون خنده های تو دل بروتمحبت

 

ماشاءا... زور بازوخنده

 

تعمیرکار کوچولو و ابزار بابابزرگ:

 

ایمانو ماهان جیگرای من به روایت تصویر:

 

ماهان داره تو رو میخوابونه مامانیبوس

 

جیگرای من اینجا با مامانم نشستن دم در که صدای اذانو بشنونو افطار کنن

 

بدون شرح:

 

هر موقع من تلفن خونه رو میگیرم دستم تو با دادو بیداد ازم میگیریش و خودت با طرف مقابل حرف میزینی مخصوصا اگه ماماجون یا خاله هات باشن. اگرم ببینی کسی پشت خط نیست با اصرار میخوای برات شماره بگیرم. اینجا حدود چندین دقیقه با ژست و لحن مردونه با خاله شیمات حرف میزدی و قدم میزدی تازه بین حرفات سکوت میکردی و به حرفاش گوش میدادی. خندهنمیدونی تنهایی چقد بهت خندیدم

نمیدونستم پسرکم اینقد زود داره بزرگ میشه.

 

باز هم اتاق کار منو سرگرمی های تو

وای که این روز چقد سخت بود از ظهر پابه پای من تو اداره بودی تااااا افطار یعنی یک و نیم تا هشت. بازی کردی و پیش بابایی خوابت برد. خوراکی خوردی. کل وسایل کار مارو بهم ریختی چون حوصلت سر رفته بود و مدیرمو همکارامم میگفتن عیب نداره بذار سرش گرم باشه فقط تا تو کار مارو راه بندازیخندونک آخه من شیفت کاریم نبود و بخاطر کاری ناچارا منو کشونده بودن سر کار. خلاصه رسیدیم خونه از فرط خستگی با گریه خوابت برد بعدم که بیدار شدی دراز کشیده بودی و برا غذا تو همون حالت دهنتو باز میکردی که قاشقو بذارم دهنتخنده بعدشم دوباره خوابت برد. پسر کوچولوی خوشگل من

 روز آخر ماه رمضون رسید و روز آخر هفده ماهگی تو

این ماه رمضون برا من خیلی سخت گذشت چون هم روزه میگرفتم و هم به تو شیر میدادم و همزمان سر کارم میرفتم تو این گرمای تیر ماهخسته

یه روز قبل عید فطر رفتیم واسه تو وبابا لباس خریدیم. از طرفی روز اول عید فطر همزمان سه تا جشن تولد تو خونه پدربزرگت داشتیم تولد دوسالگی یاسمینو محمدحنیف و تولد سه سالگی محمدامین بچه های عموهات که همگی تابستونی هستن. رفتیم برای اونها از اسباب بازی فروشی کادو خریدیم و برای اینکه تو هم دست خالی نیای بیرون اینو واست خریدیم که کلی ذوق کردی و تا چند روز دستت بود و حسابی باهاش بازی کردی

***.

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان لیدا
10 شهریور 94 18:21
ایمان جونم 17 ماهگیت مبارک باشه عزیزم چه شیطونیایی کردی خاله اون عکست که داری تو لب تاب کارتون میبینی رو خیلی دوست داشتم با اون که دراز کشیدی چشماتو بستی ماهان جون داره قلبتو دست میزنه خیلی ناز و بامزه هستی شما
مامان فهیمه
پاسخ
چشات ناز میبینه خاله جون ممنون که بهمون سر زدی