ماه هشتم زندگی نفس مامان
اولین عید قربان ایمان
صبح خونه پدرشوهرم بودیم و حدود ساعت 11 تصمیم گرفتیم بریم خونه بابای من چون گوسفندامون اونجا بود. لباس پوشیدمو حاضر شدم که دیدم پسرم شروع کرد به گریه کردن. هرکاری میکردم آروم نمیگرفت. شیر نمیخوردو حتی وقتی بردمش تو حیاط هم آروم نشد. آخر سر فکری به ذهنم رسیدو رفتم تو ماشین نشستم که آقا ساکت شدن. بعلههههههههههه حالا دیگه وقتی من لباس میپوشم که برم بیرون پسر کوچولوم متوجه میشه و فک میکنه که الانه که بذارمشو خودم در رم. با این وضع ما یه ربع تو ماشین خاموش نشسته بودیم تا بابای پسرم تشریف بیارن که حرکت کنیم.
حالا ببینین چه با ادب شده، انگار نه انگار که گریه کرده
چرا این سیب داره من ندارم
حالا منم سیب دارم
اینم مرواریدای پسرم: تو دهنشو با دقت نیگا کنین
حالا که همه درگیر قربونی کردن گوسفندا هستن هیچ جا بهتر از اینجا نیست واسه شما دوتا
الهی فداتون بشم انگار لثه های هر دوتون حسابی میخاره و اون جغجغه که مامانم واستون خریده بهترین وسیله است
پسرم واقعا احساس میکنه سوار ماشین شاسی بلنده هااااا
اینم یه عکس از فسقلی ما تو عروسی صالح دوست بابایی
وقتی میریم بیرون یا تو ماشین از کوچولوییت عادت داشتی انگشت منو تو دستای کوچولوت بگیری این کارتو خییییییییلی دوست دارم مامانی
پروفسور ایمان:
دایی فرهادت یه عکس داره دقیقا با همین ژست تو خونه مامان بزرگم با کتابای خاله آیلرمون
حالا جنابعالی تو خونه ماماجون با کتابای خاله شیما
بچه حلالزاده که میگن به داییش میره اینه هاااااا
پوشکتم خیس کردی و نذاشتی عوضش کنم چون به امر شریف کتاپ پاره کردن مشغولی.
اینم یه وسیله سنتی واسه اینکه اولین قدمهای زندگیتو باهاش برداری مامانی. تو اینترنت دیدم به نوع پیشرفتش میگن واکر. اینو سفارشی دادیم دوست دایی فرهاد که نجاره و الان بابایی هم باهاش رفیق شده برات درست کرد.