آرام جانم **ایمان**آرام جانم **ایمان**، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

سال نو مبارک

  بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپيد برگهای سبز بيد عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اينک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبريز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در اين روزگار جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام باده رنگين نمی ‌بينی به جام نقل و سبزه در ميان سفره نيست جامت از آن می که می ‌بايد تهی است ای دريغ ...
1 فروردين 1394

ماه سیزدهم زندگی پسرکم

اولین روزهای ورود ایمانم به سال دوم زندگیشه:   برام خیلی جالب بود ببینم دقیقا تو ساعت دقیق تولدت مشغول چه کاری هستی که دیدم عین پارسال تو خواب نازی ایمان عسلیییییییییییییی روز 27 بهمن 1393 ساعت 13:15   روز 27 بهمن 1392 ساعت 13:15   سرگرمی این روزات فعلا شده این کامیونه. چند روزی با این تونستم موقع غذا خوردنتم یکم کنترلت کنم که در نری.   وروجک خوش خنده   هی اسباب بازیاتو بار این کامیون میکنی و هی خالیشون میکنی. خستم نمیشی.   یه شب که شام تورور جلوتر داده بودم و خودمون میخواستیم شام بخوریم این چیپس سرکه نمکی رو باز کردمو گذاشتم جلوت که هم تو سرت ...
4 اسفند 1393

پسرک زمستانی من یک سالگیت مبارک

پا به دنیای زیبای ما نهادی و با آمدنت دنیا را ستاره باران کردی همان دنیایی که پیش از این فقط تورا کم داشت... ديدن نگاه قشنگت روح تازه اي به وجودمان بخشيد، لحظه هاي به دنيا آمدنت، بي شک قشنگ ترين لحظه هايي بود که من و بابا تا به حال تجربه کرده بوديم. لمس موجودي آنقدر شيرين و آنقدر عزيز که تمام دنيايمان را به پايش بريزيم ... بي شک " وجود تو " دنياي ديگريست، واردش که مي شوي زمان بي معنا مي شود. تمام ثروت دنيا را به يک تار مویت نخواهم بخشيد . پسركم كاش ميدانستم چيست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست و با نیرویش روحم، جسمم و تمام وجودم را به سمت تو و به خاطر تو به پرواز در می آورد. شاهزاده کوجولوی سرزمین قلب مامانی عاااااااا...
28 بهمن 1393

اندر احوالات دوازده ماهگی ایمان

**دیگه قلبم، با آهنگ نفسهای تو مانوســـــــــــــــــه     تو که می خندی انگاری، منو خوشبختی می بوسه **   وقتی از سر کار به خونه برمیگردم چه ذوقی میکنی مامانیییییییییییییییییی         قدم به ماه دوازدهم زندگیت گذاشتی و دیگه باید واسه روز تولدت روز شمار بذاریم ایمان کوچولوی من بزرگ شدنت از همه حرکاتت پیداست عزیز دل مامان    ترجیح میدی تلویزیون رو هم از تو آشپزخونه نگا کنی اونم این شکلی: توروخدا دورو بر میز ال سی دیمو ببینین از دست آقا چجوری قایمش کردم ولی باز همه اونارو هم کنار میزنه  ...
18 بهمن 1393

بابابزرگ مهربونم رفت پیش خدا...

بابابزرگم (مادری) بعد از دوسال افتادن تو بستر بیماری و تحمل زجر فراوون بالاخره بعدازظهر روز جمعه 26 دی 93 یعنی 24 ربیع الاول از بین ما رفت. تو این دوسال ذره ذره جون داد الان دیگه از هرچی درده راحت شد. مامانم لحظه مرگش پیشش بوده و مرگ پدرشو با چشمای خودش دیده. تحملش واقعا سخته. خییییلی هوا سرد بود. تن رنجورشو به خاک سرد سپردن خیلی سرد. دلم سوووووخت. دلم برای ماجراهایی که با آب و تاب از قدیما تعریف میکرد تنگ میشه. دلم برای گلهای کاغذی که برامون میاورد تا تو باغچه مون بکاریم تنگ میشه. درختای پرتقال تو حیاط خونشو دیگه کی میخواد بهشون برسه، کی دیگه برای گنجشکایی که رو دیوار خونش مینشستن نون میریزه...  ...
30 دی 1393

ماه یازدهم زندگی پسرک دلبندم

2 تا خبر مهم: 1- پسر کوچولوی خوشگل من 7 دی 1393 دندونای سوم و چهارمش نمایان شد هوراااااااا ولی جالب اینه که من منتظر بودم از دندونای بالا اول دوتای وسط دربیاد نه دوتای کنارشون!!! 2- شاهزاده کوچولوی من برای اولین بار بوسم کرد من دراز کشیده بودم و تو مثل همیشه اومدی و دهنتو گذاشتی رو لپم وچون سابقه ات خرابه فک کردم میخوای گازم بگیری ولی در کمال ناباوری دیدم لپمو خیس کردی و  بعد لباتو از صورتم دور کردی و با لبای خوشگل و کوچولوت صدای بوس در آوردی!!!!!!!! نمیدونی با چه سرعتی تو بغلم گرفتمت و بوسه بارانت کردم ورووووووووووووجک! البته اینم بگم که این روزا اگه حسشو داشته باشی دم به دقیقه صدای بوس درمیاری پشت سر هم. خدایا ا...
18 دی 1393