آرام جانم **ایمان**آرام جانم **ایمان**، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

ماه یازدهم زندگی پسرک دلبندم

2 تا خبر مهم: 1- پسر کوچولوی خوشگل من 7 دی 1393 دندونای سوم و چهارمش نمایان شد هوراااااااا ولی جالب اینه که من منتظر بودم از دندونای بالا اول دوتای وسط دربیاد نه دوتای کنارشون!!! 2- شاهزاده کوچولوی من برای اولین بار بوسم کرد من دراز کشیده بودم و تو مثل همیشه اومدی و دهنتو گذاشتی رو لپم وچون سابقه ات خرابه فک کردم میخوای گازم بگیری ولی در کمال ناباوری دیدم لپمو خیس کردی و  بعد لباتو از صورتم دور کردی و با لبای خوشگل و کوچولوت صدای بوس در آوردی!!!!!!!! نمیدونی با چه سرعتی تو بغلم گرفتمت و بوسه بارانت کردم ورووووووووووووجک! البته اینم بگم که این روزا اگه حسشو داشته باشی دم به دقیقه صدای بوس درمیاری پشت سر هم. خدایا ا...
18 دی 1393

پسر داشتن یعنی...

پسر یعنی یه اتاق پر از توپ و تفنگ و ماشین اتاقی پر از رنگهای آبی و سبز و قهوه ای پسر یعنی کله گفتن و سر زدن به هم و گفتن آخ هم زمان پسر داشتن یعنی کلاه و کفش های اسپرت کوچک یعنی کروات و پاپیون و کت ها و کفش های چرم مردونه سایز کوچک پسر یعنی عاشق موزیک و موسیقی بودن یعنی پسرونه رقصیدن و گفتن آهههه بیا اوه و کلی صداهای پسرونه ی دیگه موقع شنیدن آهنگ و سر و گردن چرخوندن پسر یعنی رقص هلکوپتری و رپی یعنی عاشق آهنگ های ریتمیک خارجی بودن پسر یعنی یه کمد پر از لباسهای پسرونه و شلوارک و شلوارهای بگی و رپی و لباسهای طرح بن تن و بت من و انگری برد و باب اسفنجی پسر داشتن یعنی دست نوازش کشیدن...
16 دی 1393

ماه دهم زندگی ایمانم

بالاخره مامانی برگشت سر کار و روزای سخت واسه خانواده سه تاییمون شروع شد. منو باباییت دلمون نیومد پسر کوچولومون رو از خودمون جدا کنیم بفرستیمش مهد یا براش پرستار بگیریم برا همین تصمیم گرفتیم هر طور شده خودمون ازش مواظبت کنیم و تمام سختیهاشو به جون خریدیم الان منو بابایی نوبتی میریم سرکار شیفتامونو تنظیم کردیم که هر روز یکیمون خونه بمونه و اون یکی بره سره کار. نمیدونی سر کار که میرم چقدددد دلم برات تنگ میشه با اینکه ظهر میام یه ساعت بهت سر میزنم. وقتی به این فک میکنم که یک روز کامل از دیدنت محرومم و این ندیدن ها هر یک روز در میان تکرار میشه دلم میگیره. دوست دارم لحظه لحظه قد کشیدنتو ببینم و همزمان در آغوش بگیرمتو ببوسمتو از بوی تنت که هد...
6 دی 1393

ماه نهم زندگی ایمان پسر مامانی

پسر کوچولوی مامان این آخرین ماهیه که میتونم راحت کنارت باشم برای همین تمام تلاشمو کردم که تو این ماه بهتر و بیشتر بهت برسم و از لحظه لحظه اون غافل نشم آخه مرخصی زایمانم 27 آبان تموم میشه پسرکم و دیگه باید برگردم سر کار دل کندن از تو برام خییییلی سخت خواهد بود چون تو این نه ماه حتی یک لحظه ازت فاصله نگرفتم ایمان کوچولوی من.   تو این عکس رفته بودیم زیارتگاه دانشمندو دریاچه آلماگل و مرز اینچه برون به جبران اون سیزده بدری که بخاطر گریه های تو یه خاطره بد برام شده بود. ولی ایندفعه پسرکم برای خودش مردی شده بود. همش با اون جغجغه ای که دستشه و خیلی دوسش داره بازی میکردو دست دست. خیلیم سرحال بود. تو بازارچه مرزی هم تو کالسکه اش خوا...
6 دی 1393

ماه هشتم زندگی نفس مامان

اولین عید قربان ایمان صبح خونه پدرشوهرم بودیم و حدود ساعت 11 تصمیم گرفتیم بریم خونه بابای من چون گوسفندامون اونجا بود. لباس پوشیدمو حاضر شدم که دیدم پسرم شروع کرد به گریه کردن. هرکاری میکردم آروم نمیگرفت. شیر نمیخوردو حتی وقتی بردمش تو حیاط هم آروم نشد. آخر سر فکری به ذهنم رسیدو رفتم تو ماشین نشستم که آقا ساکت شدن. بعلههههههههههه حالا دیگه وقتی من لباس میپوشم که برم بیرون پسر کوچولوم متوجه میشه و فک میکنه که الانه که بذارمشو خودم در رم. با این وضع ما یه ربع تو ماشین خاموش نشسته بودیم تا بابای پسرم تشریف بیارن که حرکت کنیم. حالا ببینین چه با ادب شده، انگار نه انگار که گریه کرده   چرا این سیب داره من ندارم  ...
2 دی 1393

ماه هفتم زندگی شازده کوچولوی ما

ماه هفتم زندگیت که تقریبا شهریور ماه میشه یه ماه پربار برای ما بود. ایمان ما اوایل شهریور یاد گرفت تنهایی و بدون کمک بشینه. اواسط شهریور سینه خیز میرفت. همچین رو دست و پاهاش وایمیستاد شبیه حرکت شنا که واسه ما آدم بزرگا سخته و خودشو پرت میکرد جلو و قفسه سینه اش محکم میخورد زمین و دوباره از نو ... تا به هدفش برسه. اواخر شهریور هم بالخره دوتا مروارید خوشگل تو دهنش در اومد. کشف این دوتا مروارید هم توسط خاله جون شیرین بود که یه دفعه اومد گفت: مژده مژده ایمان دندون درآوده و در کمال ناباوری وقتی لثه هاتو لمس کردم دستم به یه تیزی برخورد کرد. البته عکسای این پست هیچکدوم مربوط به این وقایع مهم نیست چون من ازشون فیلم گرفتم نه عکس. داری ب...
2 دی 1393

ماه ششم زندگی شازده کوچولوی ما

اولین عید فطر پسر کوچولوی خوش خنده من اینجا خونه پدربزرگته و بغل عمه صفورا نشستی اون کلاه بوقی بخاطر تولد پسرعموهات (که با تاخیر برگزار شد) محمدحنیف و محمدامین رو سرته کفشاتم عیدی ماما به توئه عزیزکم فدای اون خندهای شیرینت بشه مامان با اون چالای خوردنی رو گونه هات   پسرکم عاشق این شیشه شیر نارنجیشه(با این شیشه بهش آب میدم) هر جا ببینتش میگیره دستش و محتویاتشو تموم میکنه تازه ول کن شیشه خالیشم نیست. جدیدا به عنوان دندون گیرم ازش استفاده میکنه. چه ژستیم گرفته باهاش. شلوار نخی گلگلیتو ماماجون برات دوخته و اصرار داره همینارو تنت کنم تا پوست حساست تو گرمای تابستون اذیت نشه.   از وقتی غلت زدنو ی...
2 دی 1393

ماه پنجم زندگی ایمان کوچولوی ما

توپولی ریزه میزه   توپولوها: ایمانو ماهان   عااااااشق این عکستم که بعد حموم کردنت خاله هات ازت گرفتن تو بغل خودم   خرابکاری و منت کشی خونه بابام (باوای پسرم) بودیم و تو بغل خاله شیرین راحت و آروم نشسته بودی که یه دفعه صدای جیغ ویغ خاله ات بلند شد. مامانی چنان پی پی کرده بودی که از پوشکم زده بود بیرون و دامن و دستای خاله شده بود پیف پیف خاله شیرینت هم همش داد میزد: یکی بیاد اینو بگیرهههههههه خلاصه کلی کولی بازی درآورد   که آخر منم عصبانی شدمو سرش داد زدم گفتم: حالا مگه چی شده؟ تو که ایمانو دوس داری باید این چیزاشم قبول کنی. خلاصه خاله قهر کردو رفت رو پله ها نشست به گریه. منم دلم...
28 آذر 1393

ماه چهارم زندگی ایمانم

 چیهههههه چرا اینجوری نگام میکنی خوووووو؟؟؟ بده میخوام بخندونمت؟!!  گذاشته بودمت رو پامو واست شکلک در میاوردم که بخندی مامان ولی چنان تعجب کردی که خودم واقعا دلم خواست ببینم چه شکلی شدم این لباسو چند تا لباس نخی دیگه رو ماما واست دوخته پسرکم که تابستونا با لباس نخی رااااااااااحت باشی دستش درد نکنه   14 خرداد دعوت شدیم به ویلای عمو مسعودت تو فریدونکنار که تازه خریده بودش و میخواست سورشو بده. خودشم تازه از بانه برگشته بود و برای تو هم سوغاتی یه ماشین کنترلی و یه تی شرت خوشگل آورد  که البته نتونستم تنت کنم چون یقه اش مدل داشت و پسر راحت طلب من اصصصصصلا طاقت تحمل اینجور لباسارو نداشت. این سفر اص...
28 آذر 1393

ماه سوم زندگی ایمانم

یه دست لباس ملوانی واست خریده بودم خیییییییییلیییییییییی دلم میخواست یه عکس خوشگل با اون ازت بندازم نمیشد ببرمت آتلیه چون معلوم نبود کی سرحالی که یه عکس خوب بشه ازت گرفت خوب کوشولو بودی دیگه مامانی. برا همین وقتی دیدم سرحالی لباساتو تنت کردمو با خاله شیما تصمیم گرفتیم یه عکس خوشگل ازت بگیریم بیچاره خاله شیما کلی واست آهنگ گذاشت و باهات رقصد ولی دریغ از یه عکس که خوب از آب دربیادو دیگه صدای گریه تو هم در اومده بود. اون موقع نمیتونستی بشینی که ولی ما تو رو تکیه دادیم به پشتی و نشوندیمت و در کمال ناباوری تو خودتو تو همون وضعیت برای چندین ثانیه نگهداشتی عزیزکم  چنان دستای کوچولوتو مشت کرده بودی که انگار همه تعادلت به دستاته و در حین گر...
28 آذر 1393