آرام جانم **ایمان**آرام جانم **ایمان**، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

اندر احوالات دوازده ماهگی ایمان

**دیگه قلبم، با آهنگ نفسهای تو مانوســـــــــــــــــه     تو که می خندی انگاری، منو خوشبختی می بوسه **   وقتی از سر کار به خونه برمیگردم چه ذوقی میکنی مامانیییییییییییییییییی         قدم به ماه دوازدهم زندگیت گذاشتی و دیگه باید واسه روز تولدت روز شمار بذاریم ایمان کوچولوی من بزرگ شدنت از همه حرکاتت پیداست عزیز دل مامان    ترجیح میدی تلویزیون رو هم از تو آشپزخونه نگا کنی اونم این شکلی: توروخدا دورو بر میز ال سی دیمو ببینین از دست آقا چجوری قایمش کردم ولی باز همه اونارو هم کنار میزنه  ...
18 بهمن 1393

بابابزرگ مهربونم رفت پیش خدا...

بابابزرگم (مادری) بعد از دوسال افتادن تو بستر بیماری و تحمل زجر فراوون بالاخره بعدازظهر روز جمعه 26 دی 93 یعنی 24 ربیع الاول از بین ما رفت. تو این دوسال ذره ذره جون داد الان دیگه از هرچی درده راحت شد. مامانم لحظه مرگش پیشش بوده و مرگ پدرشو با چشمای خودش دیده. تحملش واقعا سخته. خییییلی هوا سرد بود. تن رنجورشو به خاک سرد سپردن خیلی سرد. دلم سوووووخت. دلم برای ماجراهایی که با آب و تاب از قدیما تعریف میکرد تنگ میشه. دلم برای گلهای کاغذی که برامون میاورد تا تو باغچه مون بکاریم تنگ میشه. درختای پرتقال تو حیاط خونشو دیگه کی میخواد بهشون برسه، کی دیگه برای گنجشکایی که رو دیوار خونش مینشستن نون میریزه...  ...
30 دی 1393

ماه یازدهم زندگی پسرک دلبندم

2 تا خبر مهم: 1- پسر کوچولوی خوشگل من 7 دی 1393 دندونای سوم و چهارمش نمایان شد هوراااااااا ولی جالب اینه که من منتظر بودم از دندونای بالا اول دوتای وسط دربیاد نه دوتای کنارشون!!! 2- شاهزاده کوچولوی من برای اولین بار بوسم کرد من دراز کشیده بودم و تو مثل همیشه اومدی و دهنتو گذاشتی رو لپم وچون سابقه ات خرابه فک کردم میخوای گازم بگیری ولی در کمال ناباوری دیدم لپمو خیس کردی و  بعد لباتو از صورتم دور کردی و با لبای خوشگل و کوچولوت صدای بوس در آوردی!!!!!!!! نمیدونی با چه سرعتی تو بغلم گرفتمت و بوسه بارانت کردم ورووووووووووووجک! البته اینم بگم که این روزا اگه حسشو داشته باشی دم به دقیقه صدای بوس درمیاری پشت سر هم. خدایا ا...
18 دی 1393

پسر داشتن یعنی...

پسر یعنی یه اتاق پر از توپ و تفنگ و ماشین اتاقی پر از رنگهای آبی و سبز و قهوه ای پسر یعنی کله گفتن و سر زدن به هم و گفتن آخ هم زمان پسر داشتن یعنی کلاه و کفش های اسپرت کوچک یعنی کروات و پاپیون و کت ها و کفش های چرم مردونه سایز کوچک پسر یعنی عاشق موزیک و موسیقی بودن یعنی پسرونه رقصیدن و گفتن آهههه بیا اوه و کلی صداهای پسرونه ی دیگه موقع شنیدن آهنگ و سر و گردن چرخوندن پسر یعنی رقص هلکوپتری و رپی یعنی عاشق آهنگ های ریتمیک خارجی بودن پسر یعنی یه کمد پر از لباسهای پسرونه و شلوارک و شلوارهای بگی و رپی و لباسهای طرح بن تن و بت من و انگری برد و باب اسفنجی پسر داشتن یعنی دست نوازش کشیدن...
16 دی 1393

ماه دهم زندگی ایمانم

بالاخره مامانی برگشت سر کار و روزای سخت واسه خانواده سه تاییمون شروع شد. منو باباییت دلمون نیومد پسر کوچولومون رو از خودمون جدا کنیم بفرستیمش مهد یا براش پرستار بگیریم برا همین تصمیم گرفتیم هر طور شده خودمون ازش مواظبت کنیم و تمام سختیهاشو به جون خریدیم الان منو بابایی نوبتی میریم سرکار شیفتامونو تنظیم کردیم که هر روز یکیمون خونه بمونه و اون یکی بره سره کار. نمیدونی سر کار که میرم چقدددد دلم برات تنگ میشه با اینکه ظهر میام یه ساعت بهت سر میزنم. وقتی به این فک میکنم که یک روز کامل از دیدنت محرومم و این ندیدن ها هر یک روز در میان تکرار میشه دلم میگیره. دوست دارم لحظه لحظه قد کشیدنتو ببینم و همزمان در آغوش بگیرمتو ببوسمتو از بوی تنت که هد...
6 دی 1393

ماه نهم زندگی ایمان پسر مامانی

پسر کوچولوی مامان این آخرین ماهیه که میتونم راحت کنارت باشم برای همین تمام تلاشمو کردم که تو این ماه بهتر و بیشتر بهت برسم و از لحظه لحظه اون غافل نشم آخه مرخصی زایمانم 27 آبان تموم میشه پسرکم و دیگه باید برگردم سر کار دل کندن از تو برام خییییلی سخت خواهد بود چون تو این نه ماه حتی یک لحظه ازت فاصله نگرفتم ایمان کوچولوی من.   تو این عکس رفته بودیم زیارتگاه دانشمندو دریاچه آلماگل و مرز اینچه برون به جبران اون سیزده بدری که بخاطر گریه های تو یه خاطره بد برام شده بود. ولی ایندفعه پسرکم برای خودش مردی شده بود. همش با اون جغجغه ای که دستشه و خیلی دوسش داره بازی میکردو دست دست. خیلیم سرحال بود. تو بازارچه مرزی هم تو کالسکه اش خوا...
6 دی 1393

ماه هشتم زندگی نفس مامان

اولین عید قربان ایمان صبح خونه پدرشوهرم بودیم و حدود ساعت 11 تصمیم گرفتیم بریم خونه بابای من چون گوسفندامون اونجا بود. لباس پوشیدمو حاضر شدم که دیدم پسرم شروع کرد به گریه کردن. هرکاری میکردم آروم نمیگرفت. شیر نمیخوردو حتی وقتی بردمش تو حیاط هم آروم نشد. آخر سر فکری به ذهنم رسیدو رفتم تو ماشین نشستم که آقا ساکت شدن. بعلههههههههههه حالا دیگه وقتی من لباس میپوشم که برم بیرون پسر کوچولوم متوجه میشه و فک میکنه که الانه که بذارمشو خودم در رم. با این وضع ما یه ربع تو ماشین خاموش نشسته بودیم تا بابای پسرم تشریف بیارن که حرکت کنیم. حالا ببینین چه با ادب شده، انگار نه انگار که گریه کرده   چرا این سیب داره من ندارم  ...
2 دی 1393

ماه هفتم زندگی شازده کوچولوی ما

ماه هفتم زندگیت که تقریبا شهریور ماه میشه یه ماه پربار برای ما بود. ایمان ما اوایل شهریور یاد گرفت تنهایی و بدون کمک بشینه. اواسط شهریور سینه خیز میرفت. همچین رو دست و پاهاش وایمیستاد شبیه حرکت شنا که واسه ما آدم بزرگا سخته و خودشو پرت میکرد جلو و قفسه سینه اش محکم میخورد زمین و دوباره از نو ... تا به هدفش برسه. اواخر شهریور هم بالخره دوتا مروارید خوشگل تو دهنش در اومد. کشف این دوتا مروارید هم توسط خاله جون شیرین بود که یه دفعه اومد گفت: مژده مژده ایمان دندون درآوده و در کمال ناباوری وقتی لثه هاتو لمس کردم دستم به یه تیزی برخورد کرد. البته عکسای این پست هیچکدوم مربوط به این وقایع مهم نیست چون من ازشون فیلم گرفتم نه عکس. داری ب...
2 دی 1393

ماه ششم زندگی شازده کوچولوی ما

اولین عید فطر پسر کوچولوی خوش خنده من اینجا خونه پدربزرگته و بغل عمه صفورا نشستی اون کلاه بوقی بخاطر تولد پسرعموهات (که با تاخیر برگزار شد) محمدحنیف و محمدامین رو سرته کفشاتم عیدی ماما به توئه عزیزکم فدای اون خندهای شیرینت بشه مامان با اون چالای خوردنی رو گونه هات   پسرکم عاشق این شیشه شیر نارنجیشه(با این شیشه بهش آب میدم) هر جا ببینتش میگیره دستش و محتویاتشو تموم میکنه تازه ول کن شیشه خالیشم نیست. جدیدا به عنوان دندون گیرم ازش استفاده میکنه. چه ژستیم گرفته باهاش. شلوار نخی گلگلیتو ماماجون برات دوخته و اصرار داره همینارو تنت کنم تا پوست حساست تو گرمای تابستون اذیت نشه.   از وقتی غلت زدنو ی...
2 دی 1393